۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

پرسه در مه



تا وقتی سرت پایین است و راه می روی همه چیز خوب است. اما وقتی سرت را بالا میاوری تا نگاهی به دور و اطرافت بیاندازی ... ناگهان خود را میان مه می بینی که دور تا دورت را گرفته است. مه غلظی که انگار هر دقیقه بیشتر و بیشتر می شود. چند دقیقه یا چند ساعت مبهوت مه می شوی. نمی توانی از جایت تکان بخوری. اولش ترس نیست. تعجب است. ماتت می برد به اطرافت که نمی توانی ببینی. در لحظه صدها سوال تو را نشانه می روند.
سوالاتی که خودت از خودت داری. این که اینجا چه می کنی؟ این مه از کجا پیدایش شد؟ این که جایی که تو بودی مه نداشت و نمی توانست داشته باشد، پس این مه از کجا آمده است؟ اصلن کجا هستی؟ درخیابانی یا اتاق؟ در خانه ای یا محل کارت؟ هیچ چیز معلوم نیست و حس کنجکاوی تو هر لحظه بیشتر می شود.
اما می بینی به همان مقدار پاسخی برای سوال هایت نداری. چشمانت تنها می توانند به اندازه دو متر مه را بشکافند و ببینند. بیشتر ... ممکن نیست. می خوای چند قدم برداری. اما کجا؟ کدام طرف؟ تنهایی تنها چیزی است که کاملاً حس می شود. می بینی اش حتی! چه کسی تا به حال تنهایی را دیده است؟ اما تو می فهمی که آنچه می بینی، آن کسی که می بینی تنهایی است. انگار تا به حال ندیده ایش. یعنی فکر می کردی که تنهای را دیده ای، حس کرده ای.
اما حالا می فهمی که قبل از این هیچ گاه تنها نبوده ای و تنهایی را ندیده ای و حالا داری ملاقتش می کنی. صورت مهربان، اما ترسناکی دارد. می خندد تا تو نترسی. اما ترسناک تر از آن است که تو طاقتش را داشته باشی. این مه لعنتی هم گویا ترست را بیشتر کرده است. چیزی نمی بینی. کسی در انتهای مغزت تکرار می کند که این مه، این تنهایی حالا حالا قصد ندارد از سرت دست بردارد. پس باید بسازی. اما دلت نمی خواهد عادت کنی.
این ترس گم شدن، ترس از زمین خوردن یا افتادن از چاه و پرت شدن از دره خیلی بهتر از عادت کردن است. کنار همه این ترس ها، شاید امید هم هست. ترس وقتی کمتر می شود که وقتی به مه نگاه می کنی، قطره های آب را می بینی که از کنار هم می گذرند. حالا با این همه قطره های باران ... شاید تنها نیستی. 

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

سپاه و وظیفه نظارتی مجلس


موضوع واژگونی اتوبوس راهیان نور و کشته شدن 26 نفر از دانش آموزان بروجنی دلیلی شد تا این موضوع را پیگری کنم که آیا در چنین مواقعی مسئولان سپاه پاسداران، بسیج و بسیج دانش آموزی در مجلس حاضر می شوند و پاسخ گو هستند یا نه؟ آیا خودشان را موظف می دانند که در این باره به نماینده های مردم در مجلس درباره کشته شدن فرزندان مردم پاسخ گو باشند یا نه. یا اصلاً مجلس نشینان مسئولان سپاه را برای اراده توضیحات به مجلس فرا می خوانند یا نه.

این موضوع را با نماینده های بسیاری مطرح کردم که مسئول مستقیم اردوهای راهیان نور با سپاه پاسداران است و آیا از مسئولان این نهاد نظامی خواسته شده درباره دلیل چنین اتفاق هایی که در سال های اخیر هم کم نبوده، توضیح بدهند یا نه. اما پاسخ نماینده های مجلس که با بیش از 10 نفر آنان در این باره صحبت کردم بسیار جالب بود.

اول این که وقتی با چنین سوالی مواجه می شدند، با تعجب بسیاری به صورتم نگاه می کردند. انگار کسی انتظار ندارد خبرنگاری چنین سوالی از آنها بپرسد. شاه بیت آغازین همه نماینده های مجلس دفاع سفت و سخت از اردوهای راهیان نور بود. دفاع و حمایتی که گویی خودشان سهمی در این اردوها دارند. بسیاری از نمایندگان مجلس در طول 5 یا 10 دقیقه گفت و گو به هیچ وجه زیر بار این صحبت نمی رفتند که سپاه به عنوان برگزاری کننده اردوی راهیان نور مسولیت هایی دارند و قسمتی از مسئولیت مرگ دانش آموزان و افرادی که در اردوهای راهیان نور می میرند با بسیج است.

هر نماینده ای صحبتش را با بهانه ای آغاز می کرد. وضعیت جاده ها، معاینه فنی اتوبوس، استحکام اتوبوس، وضعیت روحی و جسمی راننده و چند موضوع دیگر همه بهانه هایی بودند که نماینده های مجلس به آنها اشاره می کردند تا در صحبت هایشان سخنی درباره سپاه نزنند و حتی از دهانشان در نرود که شاید بسیج هم در این بی دقتی ها نقشی دارد، که بدون شک هم داشته است.

این اظهارات با تمام تاکید های من درباره این بود که بسیج به عنوان برگزار کننده اصلی این اردوها موظف است تمام موضوعات از جمله اتوبوس، معاینه فنی، راننده و دیگر موضوعاتی که با جان دانش آموزان در ارتباط است را به دقت کنترل کند.

درباره نمایندگان مجلس دو موضوع قابل تاکید است. نخست این که وضعیت سیاسی کشور و معیارهای شورای نگهبان باعث شده است آرایش مجلس بیشتر از این که شبیه مجلسی مردمی باشد، شبیه یک ارگان نظامی باشد. به این دلیل که بسیاری از نماینده های مجلس از کارکنان یک نهاد نظامی (بیشتر سپاه) هستند که یا بازنسشته شده اند یا پیش از نماینده شدن در سپاه مشغول فعالیت بودند و به دلیل حضور در مجلس از سپاه خارج شده اند.

گروه بعدی نمایندگان را نیز باید به دو دسته تقسیم کردو تعداد بسیاری که از حامیان سپاه هستند یا به دلیل ترس از این ارگان نظامی یا به دلیل علاقه شخصی همیشه از تمام کارهای این نهاد نظامی – هر چند اشتباه مثل موضوع راهیان نور – حمایت می کنند. تعداد اندکی هم (اگر وجود داشته باشند) که رابطه احساسی با سپاه ندارد، به دلیل عواقب اظهار نظرهایشان از موضع گیری های منفی درباره سپاه صرف نظر می کنند.

با چنین اوضاع و احوالی که در مجلس وجود دارد به نظر می رسد سپاه پاسداران و بسیج هیچ گاه برای اشتباه هاتشان مورد باز خواست نمایندگان مردم قرار نخواهند گرفت. سپاه پاسداران احتمالاً از جمله نهاد هایی است که وظیفه نظارتی مجلس درباره آن محلی از اعراب ندارد و این یعنی زیر سوال رفتن مجلس و انفعال این نهاد نظارتی و قانون گذار. 

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

روزهای خوب خبرگزاری CHN


یک سال گذشت. حالا یک سال است که در خبرگزاری میراث فرهنگی (www.chn.ir) کار می کنم. تازه سربازی را تمام کرده بودم و دنبال کار بودم. البته کارهای حق التحریر می آمدند و می رفتند و به مدد دوستان وقت خالی زیادی نداشتم. اما به هر حال کار ثابت نداشتم. روزی یکی از دوستان (صدرا محقق) تماس گرفت و از خبرگزاری برایم گفت که می شناختم. خبرگزاری میراث فرهنگی! سال های 82 و 83 که در بیشتر در حوزه اجتماعی فعال بودم، این خبرگزاری را می شناختم و گاهی از خبرهایش استفاده می کردم. اگرچه بعد از ورود به دنیای سیاست، دیگر مثل گذشته با این خبرگزاری سر و کار نداشتم، اما می دانستم که هنوز هم هست، اگرچه کم رنگ.

خبرگزاری به خبرنگاری احتیاج داشت که در حوزه سیاسی و به خصوص مجلس فعالیت داشته باشد و البته با موضوعات اجتماعی نیز غریبه نباشد. اگرچه وقتی شرط خبرنگار پارلمانی بودن را شنیدم با خودم گفتم علاقه ای به خبرنگار پارلمان بودن ندارم و بدون شک قبول نخواهم کرد. اما با توصیه دوست گرامی برای صحبت های اولیه به خبرگزاری رفتم. سعید برایم توضیح داد که به چه نوع خبرنگاری نیاز دارند. وقتی صحبت های سعید (دبیر تحریریه یا سر دبیر) را شنیدم، از نوع کار خوشم آمد. چند دلیل عمده داشت. اول این که بهانه ای بود برای دور شدن از فضای سیاست که چند سال کار کردن در این حوزه افسرده ام کرده بود. دوم این که می توانستم باز هم سراغ موضوعات حوزه اجتماعی بروم. سوم این که موضوع وصل کردن این دو حوزه به یکدیگر بود که به نظرم بسیار کار جذابی می آمد. پیگیری موضوعات مربوط به میراث فرهنگی و گردشگری در دولت و مجلس به نظرم نوع جدید از کار می آمد که پیش از آن بطور جدی تجربه اش نکرده بودم.

همین تازه بودن کار من را علاقه مند تر کرد و بعد از چند هفته، شدم خبرنگار سیاسی خبرگزاری میراث فرهنگی! خبرگزاری چند سالی بود که به دلیل برخی مسائل در حوزه خبر کمرنگ شده بود حالا با اضافه شدن افراد جدید رنگ و بوی تازه تری گرفت. همکارانی که یا پیش تر می شناختمشان یا این خبرگزاری بهانه ای برای آشنایی مان شد.

موضوعاتی که باعث شد حالا من درباره یک سالگی حضورم  در خبرگزاری میراث فرهنگی بنویسم، متفاوت هستند. اول این که فضای این خبرگزاری نه تنها مثل خبرگزاری های دیگر نیست، بلکه بیشتر شبیه یک روزنامه است. همین موضوع دیلی از دلایل ماندگاری من در این خبرگزاری بود و هست. چون همیشه از فضای کار خبرگزاری فراری بودم. تجربه های گذشته به من ثابت کرده بود که تحمل ماندن در یک فضای شلوغ ، با کار روتین را ندارم. اگرچه این ترس در ابتدای حضور در خبرگزاری سی اچ ان بود، اما بعد از مدت کوتاهی بر طرف شد.

موضوع دوم تفاوت فضای خبرگزاری با برخی روزنامه ها بود. اگرچه حضور در فضای پر جنب و جوش روزنامه بدون شک برای من لذت بخش بود و هنوز هم هست، اما بحث های به قول معروف خاله زنکی یا همان خ ز تحمل برخی تحریریه ها را برایم سخت می کرد. نه این که نتوانم بمانم، اما وجود چنین بحث هایی باعث می شد نتوانم تمام فکرم را به کار بدهم و دغدغه های دیگری داشته باشم. همی می شد ضعف در کار. اما در این خبرگزاری تا آنجایی که من می دیدم و می فهمیدم کسی کاری به کار دیگری نداشت. همه کار خودشان را می کردند و سعی داشتند یک همکار و دوست خوب باشند. اگر هم موضوعی مطرح می شد اینقدر فاش بود که دیگر نمی شد نام خاله زنکی روی آن گذاشت.

بحث بعدی درباره همکارانم در این خبرگزاری است. همکارانی که حالا هر کدامشان یک دوست خوب هستند. کار کردن با آدم هایی که رو بازی می کنند و برای من زیر و رو نمی کشند، بسیار آرامش بخش است. همکارانی که با آنها هم روز خنده و شوخی داشتیم و هم روز ناراحتی و غم. اگر چه پیش می آمد روزهایی که شاید از یکدیگر دلگیر می شدیم، اما دلگیری هایمان چند ساعت بیشتر طول نمی کشید. یکی از خوبی های همکاران من انرژی مثبت آنهاست. منظورم این است که تا آنجایی که می توانند به من و به یکدیگر انرژی مثبت می دهند. روزهایی بود که من بی حوصله بودم، ناراحت بودم و مشکلات چنان فشار می آورد که شاید چند روز خبری نمی نوشتم. اما همین همکاران جایم نمی گذاشتند، صبر می کردند. کمکم می کردند تا دوباره همراهشان شوم.

به لطف برخی دوستان در خبرگزاری فارس و روزنامه کیهان، اگرچه روزهای پر استرسی در این خبرگزاری داشتم، اما آرامشی که در این یک سال کنار تیم خوب و دوست داشتنی CHN تجربه کردم، آنقدر هست که حالا اعتراف کنم بهترین و زیبا ترین روزهایم را در این خبرگزاری سپری کرده ام و تمام تلاشم را می کنم تا این خبرگزاری موفق تر از قبل باشد. 

۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

پیاده روی در خاطرات


از کنار عکس ها نمی توان به این راحتی ها گذشت. ثبت شده اند. یادم نیست پیش تر که کاغذی بودند، فراموش کردنشان سخت تر بود را آسان تر. لابد برخی عکس ها را با کلی خاطره پاره می کردیم و تمام می شد. اما مگر خاطره پاره می شود. این روزها هم لابد با دیجیتال شدن عکاسی با فشار دادن دکمه دلیت یا شیفت دلیت عکس ها را پاک کرد.

اما مگر خاطره ها پاک می شوند؟ تازه راه فرار هم هست. می شود با یک برنامه ریکاوری خیلی از خاطره های پاک شده را بازیابی کرد. اصلاً گیرم خاطره ها، فیلم ها و عکس و صداها را پاک کردیم. با مغزمان چه می کنیم. چند بار شده بنشینیم و به راهی فکر کنیم برای پاک کردن قسمتی از خاطره هایمان؟ بعضی روزهای تلخمان؟ و حتی راهی برای پاک کردن برخی روزهای خوبمان! آدم گاهی باید روزهای خوبش را پاک کنید لابد تا درد نکشد. اما مگر می شود؟ مگر می شود خنده ها و خوشگذرانی ها را پاک کرد؟ دلیت کرد؟ پاره کرد؟

یکی می گفت برگشتن به خاطره ها خوب نیست. آدم نباید در خاطره ها زندگی کند. اما مخالفت می کردم همیشه. در خاطره هایم که قدم می زنم حالم بهتر است. وقتی عکس های روزهای خوب را می بینم، آدم هایی که بودند و حالا نیستند. آدم هایی که نزدیک بودند و حالا دور شده اند. دلم تنگ می شود. برای روزهای گذشته... برای آدم ها ... اما حالم بهتر می شود. امیدوار می شوم به این که روزی روزهای خوب بودند، آدم های خوب بودند. لابد بعد از این هم هستند. منتظرشان می مانم. 

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

این آش شور، این آش بی نمک




این روزها انگار هیچ چیز سر جایش نیست. هیچ چیز درست نیست. تا جایی که من می دانم قرار نبود این چنین وضعی پیش آید. یعنی به نظرم بدبختی ها و مشکلات از پیش در روزهای ما گنجانده نشده اند. خودمان با دست خودمان این بدبختی های و مشکلات را مثل چاشنی روی روزهایمان می ریزیم. اما بعضی وقتا این چاشنی ها را آنقدر کم می ریزیم که کاری انجام نمی دهد و گاهی اینقدر زیاد می ریزیم که روزهایمان به فنا می روند. پیمانه ندارد لابد. شایدم هم ما پیمانه هایمان را اشتباه انتخاب کرده ایم. لابد لازم است یک آشپز حرفه ای سراغ روزهایمان بیاید.

شرق: از توقیف روزنامه شرق عمیقاً ناراحتم. بهترین دوستانم در این روزنامه کار می کردند و حالا بیکار شده اند. حسی که تجربه اش کرده ام. خوب نیست. حتی اگر چند بار برایت تکرار شده باشد. هر دفعه انگار برای بار اول اتفاق افتاده است. انگار تو پیش از این تجربه نکرده ای و برای اولین بار است که بیکار شده ای. البته بحث متفاوت است. ناراحتی از بیکار شدن، ناراحتی از بسته شدن روزنامه شرق. ناراحتی از تعطیلی یک رسانه. ناراحتی از محدودیت. ناراحتی از نبود ازادی بیان. اما شاید دردناک تر از همه نارحتی از تلاش یک عده رسانه ای برای بسته شدن رسانه دیگر است. تلاشی که خبرگزاری فارس انجام می داد تا روزنامه شرق به توقیف نزدیک شود ...

احمدی نژاد: باز هم احمدی نژاد به سازمان ملل رفت. باز هم درباره موضوعات بسیاری صحبت کرد و هنوز هم ادعای مدیریت دنیا را دارد. پدرم می گفت دوغ از اول هفته تا همین امروز (جمعه) یه بار گران شده است. وضعیتمان لابد خیلی بد است که دارم گران شدن قیمت دوغ را با مدیریت جهان یکجا مقایسه می کنم. نه خیر ... وضعیتمان وخیم تر از این حرف هاست. راستی کاش برخورد مردم با هم ربطی به دولت ها و رهبرها و گفته هایشان نداشت.

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

یادی از روزهای بی دغدغه، روزهای فراموشی


راستی چه خبر؟ از روزهای پیش. از روزهایی که بی دغدغه می خندیدیم چه خبر؟ راستی یادمان می آید آخرین بار کی خندیدیم؟ دفعه آخری که خوشحال بودیم چه زمان بود؟ خوشحالی واقعی، نه این که چیزی بشنویم و ببینیم و چند دقیقه ای، فقط چند دقیقه ای بخنیدم و بعدش روز از نو و روزگار از نو.

همه ما روزهایی داشتیم که خوب بود. اینقدر که دلمان نمی خواست هیچ چیز و هیچ کسی وارد آن شود. حداقل دوست داشتیم آنهایی وارد روزهای خوب ما شوند که خودمان راهشان می دهیم. نه این که هر کس که خواست سرش را پایین بندازد و وارد شود و بعد هم ...

روزها و ساعت ها و دقیقه های لذت بردن از زندگی. ‌از زندگی که کمترین بهانه برای لذت بردن را دست آدم می دهد. اما ما از همان کمترین ها بهترین استفاده را می کردیم. دلمان خوش بود به چند نفر، دلمان خوش بود که دورهمی ها و دیدن دوستانمان. گفتن و شنیدن از روزهای حال و گذشته، از موسیقی هایی که گوش داده بویم و گوش می دادیم. از جاهایی که رفته بودیم. از چیزهایی که خورده بودیم. از خاطره های دور و نزدیک مشترک.

بعد می خندیدم. به هم می خندیدم و به کسی بر نمی خورد. سیگار می کشیدیم. فرقی نمی کرد کجا... اصلاً‌ نمی پرسیدیم در این رستورانی که آمده ایم می شود سیگار کشید یا نه. رستوران خالی سر ویلا و آن میز بزرگش برای ما چند نفر بود بعد از ساعت 11:30 شب و رستوران خالی. سیگار برگی که روشن می کردیم و یکی یکی می کشیدیم. می چرخاندیم و ... هرچقدر به انتهای سیگار می رسید کشیدنش سخت و سخت تر می شد.

آدم می آمدند و می رفتند. آدم ها ... ؟ راستی چند نفر از آنهایی که آمدند و رفتند آدم بودند؟ برای چه آمدند؟ برای چه رفتند؟ چه آوردند و چه بردند؟ روزی سیگارمان را، روزی روزهایمان را ... کشیدند و رفتند. حالا از آن روزها، کلی خاکستر مانده است و چند نخ سیگار برای امیدوار بودن. مانده است زندگی تکه پاره شده،‌مانده است چند سوسوی امید که از دور دیده می شوند.

حالا ماخسته ایم. حالا ما بی حوصله ایم. حالا ما بی بهانه ایم. رفتن و رسیدن بهانه می خواهد. خودمان ؟ دیگران؟ چه کسی بهانه است؟ چه کسی بهانه می تواند باشد؟ 

۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

ورزش با چاشنی سیاست


علی مظاهری بوکسور 91 کیلوی ایرانی پس از باخت با بی عدالتی  
بوکسور ایرانی به دلیل ناداوری از رقابت های المپیک حذف شد. امیر رضا خادم نماینده پیشنهادی فدراسیون کشتی ایران در کنگره فیلا، نتوانست به آرای لازم برای حضور در جمع هیات رئیسه فدراسیون جهانی کشتی دست یابد. خبرهایی از این دست این روزها زیاد هستند.

در عرصه ورزش که طبیعتاً باید هیچ ربطی به سیاست نداشته باشد. اما مگر می شود. مگر می شود که سردمداران یک کشور در اظهار نظرها و موضع گیری هایشان هرچه می خواهند به هر کس که می خواند بگویند و دیگران تنها آنها را نگاه کنند؟ مگر می شود فعالیت های هسته ای به دور از چشم ناظران بین المللی داشت و منتظر عواقب آن نبود. مگر می شود هر روز و هر لحظه برای شرق و غرب خط و نشان کشید و آنها بی تفاوت باشند.

آنچه این روزها به عنوان بی عدالتی در میدان های ورزشی از آن یاد می شود، بدون شک نتیجه و تاثیر همان اظهار نظرهای بی پروایی است که هر روز از سوی حاکمان ایران ایراد می شود. اگرچه تاثیر سیاست بر ورزش هیچ توجیهی ندارد و از پایه و اساس محکوم است، اما سمبه سیاست پر زور تر از چیزی است که من و شما می اندیشیم. هر چقدر هم ورزش صحنه صلح و دوستی باشد، نمی توان از تاثیرات سیاست بر این صحنه فرار کرد.

نتیجه اظهار نظرهای قلدر مئابانه حاکمان می شود بی عدالتی در ورزش. مسئولان هم گویی خودشان را آماده چنین بی عدالتی هایی کرده اند. اظهارنظرهایشان را تند تر می کنند و مسئولان ورزش بین المللی را تا جایی که می توانند به بوته نقد می کشند. اما آیا به این فکر کرده اند که این بی عدالتی ها نتیجه چیزیست که در چهار سال اخیر و سال های پیش از آن کاشته اند و این روزها باید منتظر درو کردن حاصل آن کاشته ها باشند؟ بدون شک آنها بیش از من و شما به این موضوع فکر می کنند.

در این بین ورزشکارانی متضرر می شوند سال های بسیاری از عمر خود را برای راهیابی به میدانی همچون المپیک گذاشته اند حالا باید در گوشه ای سکوت کنند و حذفشان را ببینند. و این داستان همچنان ادامه خواهد داشت. معلوم نیست آقایان تا کجا برای جهان شاخ و شانه خواهند کشید. تا کجا ادعای مدیریت جهانی را خواهند داشت که آنها را تنها به خشم و خشونت می شناسد؟  

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

مراقب سیاه چاله ها باشید

آدم ها اینقدر عجیب و دور از انتظار شده اند که باید بی اختیار از آنها ترسید. باید حواستان باشد چه می کنید. انگار در راهی تاریک و سیاه قدم گذاشته اید. گاه گاهی نور چراغی از دور سوسو کنان از کنار راه می گذرد. اینقدر نیست که چشمتان را بزند و هنوز چشمتان با تمام قدرت باز است. پلک هم نمی زنید. نباید که بزنید. لحظه ای غفلت شاید روزهایتان را خراب کند، شاید ماه هایتان را خراب کند و شاید سال ها را به لجن بکشد.

اعتماد سراب است، سرابی خوش آیند برای رسیدن به لذت رفاقت. اما جلو که می روید، می بینید چند درخت خشک بیشتر وجود ندارد. کافیست یک یا دو بار این اتفاق بیافتد تا دیگر اعتماد نکنید. از آدم ها بترسید، از آنهایی که شما دوست دارید به آنها نزدیک شوید یا آنها می خواهند رفیق شما باشند.

اما آنچنان ترس سراسر وجود و روابطتان را تسخیر کرده است که در مقابل هر که هست و نیست، گارد می گیرد. عقب می نشینید، نگاه می کنید، با دقت. باز خود را در آن راه تاریک و سیاه می بینید که بی هیچ نوری در آن قدم می زنید.

به دنبال چراغ قوه های هستید که راه را حداقل کمی بهتر ببینید... کدام چراغ قوه؟ چراغ قوه های که بعد از چند قدم باطری اش خالی می شود؟ 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

راهی نیست، گاهی باید با خودتان درد و دل کنید


نوشته های شخصی وبلاگ مثل درد و دل هستند. درد و دل نویسنده با وبلاگ. شایدم هم با مخاطب های وبلاگ. کسی چه می داند شاید هم نویسنده می خواهد با خودش صحبت کند. مثل فکر کردن با صدای بلند می ماند. طرف درد و دل می کند و همه می توانند درد و دلش را بشنوند. به نظرم این که برخی پست های این چنینی وبلاگ را دلنوشته می نامند اشتباه است. این ها درد و دل هستند.

زمان هایی هست که آدم نمی تواند برای کسی درد و دل کند. دلیل مشخصی ندارد. شاید اعتماد نمی کند، شاید هم از این می ترسد که طرف مقابل به حرف ها و درد و دل هایش بخندند. بعضی وقت ها هم موضوع خصوصی تر از این حرف هاست که بتوان به کسی گفت. باید سکوت کرد و حرفی نزد که نکند به کسی بر بخورد.

بعضی وقت ها حرف ها خطرناک هستند. صحبت که بکنی بحث های زیادی به وجود می آید. حاشیه ساخته می شود و روابط از هم می پاشد. پس بهتر راه سکوت است. اما هر آدم ظرفیت مشخصی دارد. مگر می توان تا کجا سکوت کرد؟ می شود دل آدم را به بادکنکی دانست و درد و دل های نا گفته را به آب. تا یک جایی می شود داخل این بادکنک آب ریخت. می شود آب ریخت و آب ریخت تا بادکنک بزرگ و بزرگ تر شود. اما بهترین بادکنک دنیا هم که باشد یک جایی پاره می شود و آب همه جا را خیس می کند.

آدم هم تا یک جایی آستانه تحمل دارد. می تواند حرف ها و حدیث ها را در دلش نگه دارد. دم نزند، سکوت کند. اما معلوم نیست اگر این آستانه تحمل تمام شود، چه خواهد شد. خودش به فنا می رود یا بقیه؟! اما به هر حال یک بلایی سر خودش می آید. بلایی که شاید غیر قابل جبران باشد.

بعضی وقت ها دردها اینقدر به آدم نزدیک می شوند که باور کردنش سخت است. آنچنان آشنا هستند که کاری از دست تو بر نمی آید. مثل مرگ. نه می توانی بی توجه باشی، نه کاری از دستت بر می آید. کاری هم از دستت بر بیاید دردسر می شود. باز می رسیم به خانه اول... مثل آدمی که سرطان دارد، اما جرات خودکشی ندارد و نمی تواند خودش را از درد راحت کند. مثل آدمی که هفته ای دو یا سه بار باید دیالیز شود، درد تحمل کند. همیشه دو عدد لوله پلاستیکی دیالیز از بدنش بیرون زده باشد. اما نتواند خودش را راحت کند. نه آنقدر به پیدا شدن کلیه امید دارد و نه دلش می خواهد بمیرد! هفته ای چند بار می آید، دیالیز می شود.

زندگی خیلی از ما این چنین شده است. به قول معروف زندگی نمی کنیم، فقط زنده ایم. زندگیمان شده نگرانی و ناراحتی، دروغ و تهمت، ترس و تاریکی، داد و دعوا ... و کمی هم خنده ... از آن جهت می گویم کمی خنده چون بیشتر خنده های ما خنده نیستند. بازی و نمایش هستند. حواسمان به دور و برمان است تا کسی چیزی نفهمد. البته با این همه مراعات کردن باز چند نفری هستند که حدس هایی از وضعیت درونی آدم می زنند.

دلم از این شهر پر دود می گیرد. از این شهر شلوغ که آدم هایش هیچ کدام واقعی نیستند. هیچ کدام خودشان نیستند. آنها نمی دانند، اما بعضی وقت ها من می فهمم پشت خنده ها و گریه هایشان چه خبر است. می فهمم چقدر راست می گویند. پیش آمده که من روزها و هفته ها در این شهر حرف راست نشنیده ام. نشسته ام و نگاه کرده ام. دوست دارم فریاد بزنم ... دوست دارم داد بزنم. اما فریاد هایم در این شهر مثل فریاد زدن در خواب است. هیچ کس صدایت را نمی شنود. هیچ کس ... 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

هموطن گرامی، صبر کن


امروز روز خلیج فارس بود. از تلویزیون و رادیو و رسانه به اصطلاح ملی بگیر تا شبکه های اجتماعی مثل فیس بوک و توییتر که از خودی تا غیر خودی و از ارزشی تا ضد انقلاب حرف خلیج فارس بود. عکس ها و نوشته ها و کامنت ها درباره خلیج فارس و همیشه فارس بودن این خلیج بود. درباره جزایر سه گانه که ایرانی هستن و ایران و ایرانی به هیچ قیمتی حاضر نیست از آنها بگذرد.

حس میهن پرستی ما ایرانی ها در چنین روزهایی به شدت تحریک می شود. کافی است کسی درباره ایران و خلیج فارس و جزایر سه گانه حرفی بزند، یا سخنی به اشتباه از دهانش در برود. زمنی و زمان را به هم می دوزیم. به تازگی و بعد از سفر محمود احمدی نژاد به جزیره ابوموسی و اظهاراتی ه درباره خلیج فارس داشت، باز هم این رگ ایران پرستی هموطنان عزیز ورم کرده است.

از صبح شروع کرده اند دری وری گفتن به اعراب و دشمنان ایران و نوشتن شعرهایی از فردوسی و دیگر شاعران ایرانی... البته بدون شک داشتن حس وطن پرستی در این ابعاد برای یک کشور نعمت بزرگی است، اما آیا بهتر نیست بدانیم چه موقع باید حس وطن پرستی داشته باشیم؟

آیا غیر از این است که حس وطن پرستی ما در چنین روزهایی برانگیخته می شود؟ در چنین روزهایی یادمان می افتد که ایرانی هستیم و باید از این مرز و بوم دفاع کنیم؟! آنهایی که دم از وطن پرستی می زنند تا به حال با خود اندیشیده اند که برای این به قول خودشان مرز و بوم چه کرده اند؟ چه حرکت مثبتی اجام داده اند که حالا ادعای ایران و ایرانی بودنشان را در پیج های فیس بوک داد می زنند و تمام اقوام عرب زبان را به ناسزا گرفته اند؟

به چنین دوستانی پیشنهاد می کنم نگاهی به موضع گیری های 30 سال اخیر دولتمردان داشته باشند. به خصوص در 7 سال گذشته! غیر از این است که دولتمردان ایرانی تنها برای مردم دنیا و دیگر دولت ها چنگ و دندان نشان داده اند؟ با این اوضاع آیا باید انتظار داشته باشیم فلان کشور و فلان دولت در بحث هایی مثل جریان خلیج فارس و جزایر سه گانه پشتیبان ما باشند؟

البته تاکید دارم که افراد در ابراز عقیده و اندیشه هایشان آزاد هستند. اما بهتر است به جای برخورد های غیر منطقی و احساسی با موضوع هایی از این دست، کمی صبر کنیم و نگاهی به اطرافمان بیاندازیم. ببینیم وضعیتمان چگونه است؟ کجای کار هستیم و چه کرده ایم چه باید بکنیم. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

حافظه ای که پاک نمی شود


به نظر می رسد بعضی مسائل از ذهن انسان پاک نمی شود. این که برخی می گویند به مرور زمان موضوع یادت می رود به نظرم صحبت بی پایه و اساسی است. همین هارد ها و حافظه های کامپیوتری. اینها را یک جورهایی از روی مغز انسان ساخته اند که می تواند اطلاعات از جمله عکس و فیلم و نوشته را در خود ذخیره کند. می توان همه آنها یا بخشی از آنها را انتخاب کرد و با فشار یک کلید ... دلیت ! پاکشان کنیم.

همین که پاکشان کنیم دیگر خبری از آنها نیست. نه صدایی، نه تصوری. اگر آزار دهنده باشند، دیگر آزارمان نمی دهند. اما درباره مغز و حافظه انسان موضوع کمی متفاوت است. انسان نمی تواند به این سادگی خاطرات و عکس ها و فیلم ها را حافظه اش پاک کند. البته از نظر عملی ثابت شده است که فراموش کردن خاطرات خیلی خوشایند نیست. لازم است که بعضی موضوعات یاد آدم باشد. خوبی ها، بدی ها، روزهای خوب و خنده. روزهای آرامش و ...

اما گاهی آدم دلش می خواهد تمام خاطرات بد و حتی خوبش را هم فراموش کند. خاطراتی که آدم را یاد روزهایی می اندازد که زنده شدن خاطراتش تنها عذاب آور است. لابد این اتفاق برای شما ها به وجود آمده باشد. همین موقع است که به این فکر می کنم که کاش می توانستیم قسمتی از خاطرات را انتخاب کنیم و یا یک کلید پاکش کنیم.

اما نمی شود. اگر روزها، ماه ها و حتی سال ها هم از یک موضوع گذشته باشد، باز هم یاد آدم می افتد. یادش می افتد که روزهای خوبی بودند که دیگر نیستندف آدم های خوبی بودند که دیگر نیستند. یادش می آید دلخوشی هایی داشته که دیگر ندارد. کافی است یک صدا، یک عطر و یا یک عکس از خاطرات قدیمی از کنارت رد شود، همین کافی است تا کل خاطرات خوب و بد برایت زنده شوند و روزها و شاید هفته هایت را تحت تاثیر قرار دهند.  به نظر می رسد باید فکر نکرد. باید یاد خاطرات نیافتاد. اما مگر می شود. 

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

سالی که تمام شد

اول - سال 91 آغاز شد. سال 90 هم تمام شد. نمی دانم درباره تمام شدن و آغاز شدن سال های 90 و 91 باید کدام را اول بگوییم و کدام را دوم. سال 90، سال عجیبی بود. حداقل برای من سال عجیبی بود. سالی که با سربازی آغاز شد و بعد از سه ماه با تلاش های خودم و البته پزشک های بهداری ناجا و بیمارستان امام سجاد، سربازی 7 ماه زودتر از موعد مقرر تمام شد. بعدش هم کار بود و کار.

دوم - در سال 90 من عاشق شدم. بعد از چند سال و خیلی اتفاقی عاشق شدم. عاشق کسی که شاید حتی با فکرش را هم نمی کردم که بتوانم عاشق او شوم. اما شدم. حس خوبی بود. چند سالی بود این حس را تجربه نکرده بودم. چند سالی بود که حتی فکر عاشق شدن را هم نکرده بودم. نمی دانم لابد خیلی سرم شلوغ بود، شاید به خاطر سربازی رفتن. یا قبلش به خاطر دانشگاه رفتن و کار کردن و ... اما در سال 90 شاید سرم خلوت شده بود که عاشق شدم و باز این حس خوب به سراغم آمد.

سوم – در سال 90 من تجربه جدیدی از روزنامه نگاری داشتم. برای کار به واسطه یکی از دوستان به خبرگزاری میراث فرهنگی و گردشگری (که یک خبرگزاری خصوصی و منتقد دولت (CHN.IR) بود، رفتم و قرار شد حوزه سیاست و فرهنگ را در کنار هم کار کنم. تجربه خوبی بود. خیلی وقت بود حوصله سیاست بی روح را نداشتم. تصمیم گرفته بودم بعد از سربازی حوزه کاریم را تغییر دهم و دوباره به سراغ حوزه های اجتماعی بروم. اگرچه علاقه زیادی به سیاست داشتم. اما کار در خبرگزاری میراث که میراث دوران اصلاحات است، هم مرا از دنیای سیاست جدا نکرد و هم در آن کار در حوزه جدید را تجربه کردم.

چهارم- در سال نود برخی از زندگی ام بیرون رفتند و برخی آمدند. دوستانی که دیگر دوست نزدیک نیستند و آشنایانی که حالا بهترین دوستانم هستند. همکاران جدیدم و محل کار جدید را دوست دارم. کار کردن در چنین محیطی برای من و برای تمام کسانی که کار در فضای مسموم و غیر دوستانه رسانه ای ایران را تجربه کرده اند لذت بخش است. همکارانم افرادی کارکشته در کار خود هستند که توانسته اند با چاشنی دوستی روزهای خوبی برایم بسازند.

پنجم: تمام شد. حس خوب و لذت بخش عاشق شدن عمر زیادی نداشت. بعد از چند ماه تمام شد. شاید من فکر می کنم تمام شد. اگرچه در روزها و ماه های بعد از تمام شدن همیشه و همیشه امید داشتم. امیدی که خودم هم می دانم شاید پوچ باشد. به هر حال تجربه خنده دار و البته درد آور «شکست عشقی» به ما هم رسید.

ششم – در سال 90 بسیاری آزاد شدند و بسیاری به زندان رفتند. آدم ها اعدام و کشته شدند. حکومت جمهوری اسلامی که در سال های گذشته مردم خود را بارها جلوی گلوله فرستاده بود به کمک دیکتاتور سوریه رفت و آدم های زیادی در این کشور سابقاً زیارتی کشته شدند. میر حسین موسوی و مهدی کروبی و احمد زید آبادی و بسیاری دیگر هنوز در زندان هستند و آزادی موضوع عجیبی است برای ما ایرانی ها

هفتم – سال 90 تمام شد. باید منتظر سال 91 بود و امید داشت. 

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

اینجا؛ بدون منطق



موضوع شرکت کردن سید محمد خاتمی در انتخابات مجلس اینقدر مهم و دور از ذهن بود که اصل انتخابات فراموش شد. هرکسی را که می دیدی درباره شرکت خاتمی در انتخابات صحبت می کرد. یکی موافق بود و یکی موافق. برای بعضی ها هم فرقی نمی کرد. اگرچه برای همان تعداد هم تا حدی مهم بود.

این که چرا خاتمی در انتخابات شرکت کرد، این که آیا باید در انتخابات شرکت می کرد یا نه و بسیاری مسائل و پرسش های دیگر در این رابطه نتیجه اتفاق ها و علت و معلول های فراوانی هستند که باید در وقت خود مورد بررسی قرار بگیرد. به خصوص در شرایطی که کسی اطلاع دقیق از چرایی رای دادن خاتمی ندارد و تنها آنچه از ذهنشان می گذرد را به عنوان علت این کار خاتمی بیان می کنند. به این ها کاری ندارم.

قصد ندارم از خاتمی دفاع یا او را محکوم کنم. فقط توجه شما را به برخی نوشته ها و واکنش ها در دنیای مجازی و واقعی جلب می کنم. لابد شما هم دیده اید یا در شبکه های اجتماعی مثل فیس بوک و توییتر و فرند فید خوانده اید که واکنش ها چگونه بود. واکنش دهندگان به رای دادن خاتمی دو گروه بودند.

یک اکثریت که شروع کرده بودند به ناسزا گفتن و فحش دادن و توهین کردن. یک اقلیت کم تعدادی هم بودند که سعی کرده بودند با زبانی ملایم تر با این جریان روبرو شوند. البته این عده دوم هم به اندازه کافی عصبانی بودند و باورشان نمی شد خاتمی چنین کاری کرده باشد، - همچون نگارنده -  اما خبر صحت داشت و باید باور می کردند که خاتمی به همه اصول کنونی اصلاح طلبان پشت کرده و در انتخابات شرکت کرده است.

اما اصلی ترین نکته درباره موضوع رای دادن خاتمی برخورد اکثریت با این موضوع بود. عده ای از آنهایی که خود را اصلاح طلب می دانند و اصلاح طلب به شمار می روند یا ادعای اصلاح طلبی دارند، فحاشی و بی احترامی را اغاز کرده بودند. هر چه می دانست و توانستند، نوشتند. بی ادبانه ترین الفاظ را نثار سید محمد خاتمی کردند و از موضع خود کوتاه هم نیامدند.

نه تنها رای دادن خاتمی را بهانه فحاشی های خود قرار دادند، بلکه سابقه سیاسی سید محمد خاتمی را به شدید ترین نحوه ممکن زیر سوال بردند و تمام تصمیم های او را با الفاظ زننده نواختند. موضوع انتخابات مجلس و شرکت خاتمی در این انتخابات بار دیگر نشان داد ما نمی توانیم با هم تبادل نظر کنیم. بشینیم دور یک میز و بدون این که از اظهار نظر طرف مقابل (هرچند تند یا بی پایه اساس) عصبانی شویم و جوش بیاوریم، به حرف های او گوش کنیم و اجازه دهیم تا او هم مواضعش را بگوید. دیروز کافی بود تا کسی درباره خاتمی چیزی خوبی بنویسد، بی شک باید تا ساعت ها درباره طرفداری یا شاید سخن منطقی که زده بود، توضیح می داد.

خیلی از ما نمی توانیم این گونه باشیم. عصبانی می شویم. فحاشی می کنیم، قهر می کنیم، می گذاریم و می رویم. بدون این که بدانیم چرا! بدون این که حرف ها را کامل گوش کنیم و بعد اظهار نظر کنیم. از همان اول می رویم سراغ بی احترامی کردن. خودمان را خالی می کنیم و بعد ... می نشینیم به صحبت منطقی. اما دیگر دیر شده است. یا چیزی گفتیم که نباید می گفتیم و یا طرف مقابل را از خودمان نا امید و ناراحت کرده ایم.

آرامش درباره بحث و اظهار نظر خیلی از مشکلات حل نشدنی را حل و فصل می کند. اما ما عادت داریم به جای باز کردن گره ها، ان را اینقدر با بی حوصلگی و عصبانیت دستکاری می کنیم و می کشیم که گره کور می شود ... کور کور ... حالا دیگر باز کردنش به این راحتی ها نیست یا اینقدر باز کردنش سخت می شود که موقع باز کردن دائم به خودمان فحش می دهیم و لعنت می فرستیم. ما درباره خودمان هم منطقی نیستیم. 

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

نباید در انتخابات شرکت کرد به این خاطر که ...


به نظرم بحث کردن درباره این که آیا باید در انتخابات شرکت کرد یا نه همانقدر بی دلیل است که به طور مثال بخواهیم درباره زنده شدن یک مرده صحبت کنیم، آن هم وقتی دو سال از مرگ او گذشته و زیر خروارها خاک مدفون شده است.

دموکراسی در ایران سال ها در کما بود. این کما یکی دو سال بعد از انقلاب آغاز شد. روزهای اول مردم خوشحال بودند و نمی دانستند قرار است چه بلایی سرشان بیاید. به قول امروزی ها جو انقلاب همه را گرفته بود و فکر می کردند بزرگترین کار دنیا را انجام داده اند. البته شاید انقلاب ایران یکی از بزرگترین کارهای تاریخ ایران بود، اما روزها و سال های بعد از آن دیگر روزهای خوبی نبود. خیلی ها همان اول این موضوع را فهمیدند. یا از کشور خارج شدند و یا به گوشه ای رفتند و دم نزدند.

در مقابل عده ای از میدان خالی شده استفاده و سوء استفاده کردند. این ها بالای سر این بیمار به کما رفته که هر روز حالش بدتر می شد می چرخیدند و خوشحال بودند. خوشحال از این که آنهایی که تک و توک به این بیمار سر می زنند برایش گل و شیرینی و کمپوت می آورند و بعد می روند. اما آنها از جایشان تکان نخوردند و صاحب همه کمپوت و شیرینی ها و گل ها و گلدان ها شدند.

برای رفع گرسنگی نه کار می کردند و نه زحمتی می کشیدند. جا داشتند، غذا داشتند! خیالشان راحت بود. البته در دوره هایی کسانی در لباس دکتر بالای سر بیمار به کما رفته می آمدند و آمپول یا سرمی به او تزریق می کردند. بعضاً اخطارهایی هم به مراقبان همیشگی داند و چند ساعتی آنها را از اتاق بیمار بیرون کردند تا شاید بتوانند برای جان گرفتن بیمار کاری کنند. اما هم وضع بیمار وخیم تر از آن بود که بتوانند برایش کاری کنند، هم این که دکترهایی که بالای سر بیمار آمده بودند، متخصص بودنشان تائید نشده بود. از پزشکی روپوش سفید داشتند و یک گوشی پزشکی برای چک کردن تپش قلب بیمار.

البته مراقبان همیشگی هم حاضر نبودند به این راحتی ها کوتاه بیایند و بیمار را رها کنند. آنها خیلی وقت بود کار نکرده بودند و یادشان رفته بود چطور خودشان را سیر کنند. غذایشان همان کمپوت و شیرینی ها بود. شاید هم گاهی غذای بیمارستان! همین بود که عقب نشینی نکردند. زنگ زدند به بالادستی هایشان! شاید هم بالادستی های دکتر! دعوا کردند. زور گفتند و کتک کاری کردند تا بار دیگر توانستند داخل اتاق شوند.

این بار وضعشان بهتر شده بود. با خودشان چند صندلی به اتاق آوردند. همه نشستند و پا رو پا انداختند. وضعیت غذای بیمارستان انگار بهتر شده بود. ملاقات کنندگان در ساعت های ملاقات همچنان شیرینی و کمپوت می آوردند و روزهای خوب برای آنها ادامه داشت. روزهای خوب برای همراهان همیشگی این بیمار به کما رفته همچنان ادامه داشت.

حدود دو سال پیش بود. چند روز کمتر یا چند روز بیشتر. اما حدود دو سال پیش بود. یکی از آن آدم هایی که بعد از روزهای خوب انقلاب و با شروع بیماری آن به گوشه ای رفته بود و خودش را با نقاشی سرگرم کرده بود، سر و کله اش پیدا شد. بی هوا دست انداخت به دستگیره در اتاق بیمار به کما رفته و داخل شد. حاضران اتاق تعجب کرده بودند. چون قبل از آن حتی دکترها هم باید برای سر زدن به بیمار بی نوا از آنها اجازه می گرفتند. حالا یکی پیدا شده بود بدون اجازه وارد اتاق شده بود و می خواست کاری برای بیمار به کما رفته بکند.

کسی نمی دانست او هم دکتر است یا قرار است دکتر شود! فرد تازه وارد سریع به سراغ بیمار رفت. به دستگاه های دور و بر تخت نگاهی انداخت. بعضی هایشان را دست کاری کرد. فشار اکسیژن را تغییر داد. پشت سر بیمار را کمی بالا آورد. گوشه پرده های ضخیم اتاق بیمارستان را کنار زد و نرو خورشید را به اتاق راه داد.

ساکنان چندین ساله اتاق تعجب کرده بودند. خشکشان زده بود. نمی دانستند باید چه کنند. ایستاده بودند و فقط نگاه می کردند. یک چشمشان به دوست قدیمی بود که بعد از این همه سال سر و کله اش پیدا شده بود و او را نمی شناختند. یک چشمشان هم به بیمار روی تخت.

بعد از چند ساعت وضعیت هوشیاری بیمار بهتر شد، پلک زد. انگشت های دست راستش را آرام آرام تکان داد. بیماری که حدود سی سال روی تخت بیمارستان در کما بود، حالا جان گرفته بود. مراقبان سی ساله نمی دانستند باید چه کنند. نم یدانستند وضعشان چه می شود؟ سوال هایشان زیاد بود. هم از خودشان و هم از بیمار تازه از کما آمده. نمی دانستند کمپوت ها و شیرینی ها باز هم می آید یا نه؟ نمی دانستند باز هم می توانند روی صندلی هایشان در اتاق بیمارستان پا روی پا بیاندازند و دور بیمار بگویند و بخندند؟

ترسیده بودند. آنقدر که حتی نمی توانستند فکر کنند و تصمیم بگیرند. هر کدام کاری می کرد. یکی به سمت دوست قدیمی که حالا دشمن می دانستندش، حمله می کرد. دیگر هرچه گیرش می آمد به سوی او پرت می کرد. یکی لوله های اکسیژن را دستکاری می کرد و دیگری تنظیم دستگاه های اطراف تخت را تغییر می داد. زیاد بودند و فرد تازه وارد تنها. بالاخره توانستند او را از اتاق بیرون کنند.

فرد پشت در اتاق تلاش می کرد تا داخل شود. نگران وضعیت بیمار بود. بیمار روی تخت که تازه داشت حالش بهتر می شد، دوباره وضعیتش به سال های قبل برگشت. حتی بدتر. بعد از چند ساعت کار تمام شده بود. بیماری که سی سال در به کما بود پس از اتفاق هایی که افتاد، تمام کرد. مُرد!

اما آنهایی که در اتاق بودند نمی خواستند مردن بیمار را باور کنند. می دانستند او نفس نمی کشد. خط دستگاه ها مستقیم شد و بیمار تمام کرد. اما به روی خودشان نمی آوردند. بلند بلند از زنده بودن بیمار صحبت می کردند و می گفتند و می خندیدند. گویی بیمار حال خوب شده است. اما بیمار تمام کرده بود!

داستان دموکراسی و انتخابات در ایران، ماجرای مرده ای است که چند پزشک غیر متخصص و لابد دانشگاه آکسفوردی بالای سرش ایستاده اند و بدون هیچ تخصصی دستگاه شوک را با ولتاژ بالا به بدن بی جان بیمار می چسبانند. ولتاژ با بالاتر می برند و باز و باز و باز ...

اما این تلاش ها بیهوده است. دموکراسی به ایران باز نمی گردد. برگزاری انتخابات در کشوری که ارکان دموکراسی در آن جایی ندارد خنده دار است. در کشوری که حتی کمترین حقوق شهروندی، حقوق بشر و بسیاری از حقوق های دیگر رعایت نمی شود انتخابات و رای دادن یعنی هیچ.

انتخابات ریاست جمهوری سال 88 نشان داد که سران حکومت به رای نیاز ندارند. همین که عده ای مشخص که در هر رای گیری و راهپیمایی شرکت دارند، برای آنها کافیست. رای ها برای خودشان است و آمارهای خودشان را از میزان مشارکت در انتخابات اعلام می کنند. پس این که عده ای در انتخابات شرکت کنند یا نه مهم نیست.

مشارکت در انتخابات مجلس هم احتمالاً بالای 70 درصد خواهد بود. آمارها مشخص است و نمایندگانی که به مجلس خواهند رفت هم معلوم شده اند. تصاویر مشارکت حداکثری در سال های دور هم در آرشیو صدا و سیما فراوان یافت می شود.

باز نتیجه این است که صحبت درباره شرکت کردن یا شرکت نکردن در انتخابات پوچ و بیهوده است. شاید بتوان تنها درباره یک موضوع بحث کردو آن شرکت نکردن در انتخابات است. نباید در انتخابات شرکت کرد به این خاطر که ... 

۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

درباره «چیزهایی هست که نمی دانی»


به فیلم های آرام علاقه دارم. فیلم هایی که در آن اتفاق خاصی نمی افتند و قرار هم نیست اتفاق خاصی در آن بیافتد. داستان های خطی و البته تاثیر گذاری دارند و دیالوگ نقش اصلی را در فیلم دارد. از جمله این فیلم ها می توانم به شب یلدا و شب های روشن اشاره کنم. معمولاً در این ژانر از فیلم تعداد بازیگران کم هستند و داستان عاشقانه ای در جریان است. باید نشست در فضایی ارام و بدون سر و صدا در فیلم قدم زد.
«چیزهایی که نمی دانی» از جمله این فیلم هاست. این فیلم داستان یک راننده آژانس (علی مصفا)‌ بود که هر روز مسافرانی را سوار می کند و به مقصد می رساند. یکی از این مسافران (مهتاب کرامتی) همکلاسی قدیمی اش در دانشگاه است که گویا در آن دوران به او علاقه داشته، اما هیچ وقت به او چیزی نگفته است. حالا این همشاگردی در آستانه ازدواج است. او هنوز به راننده آژانس علاقه دارد و در طول فیلم منتظر است تا او حرفش را بزند. اما راننده آژانس همچنان سکوت می کند و چیزی نمی گوید.

اما این تنها رابطه در فیلم نیست. بین او مسافر دیگری (لیلا حاتمی) بعد از چند بار سوار شدن رابطه ای به وجود می آید که این رابطه نیز داستان هایی به همراه دارد.

فیلم «چیزهایی هست که نمی دانی» نه آنقدر آرام است که حوصله تان در سینما سر بروند و نه آنقدر پر جنب و جوش که بتوان آن را یک عاشقانه تمام عیار دانست. داستان آرام پیش می رود و بیننده چند بار با صحنه هایی مواجه می شود که تعجب می کند. این صحنه ها راه فرار کارگردان از یکنواخت شدن فیلم هستند و به خوبی می تواننده تماشاگر را به دیده ادامه فیلم ترغیب کنند.

پیشنهاد من: این فیلم را باید در آرامش دید و متوجه دیالوگ هایش شد. مخصوصاً دیالوگ هایی که علی مصفا با صدای پایین می گوید و می توان به عنوان یکی از نقاط ضعف فیلم به آنها اشاره کرد. پس یک سینمای خلوت را برای دیدن فیلم انتخاب کنید. همچنین اگر می توانید سانس های بعد از ساعت 8 شب به دیدن فیلم بروید. حال و هوای این فیلم شب است و وقتی در تاریکی و خلوت شب از سینما خارج می شود، حس خوبی خواهید داشت.

اطلاعات فیلم:‌ کارگردان: فردین صاحب الزمانی کارگردان فیلم است و علي مصفا، ليلا حاتمي،‌ مهتاب کرامتي، پيام يزداني، فرناز رهنما، مونا مستوفي از جمله بازیگران هستند. این فیلم جایزه ویژه هیئت داوران جشنواره کارلو‌وی‌واری شده جمهوری چک را گرفته است.

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

فرهادی؛ بهترین بهانه


فیلم های اصغر فرهادی را بعد از فیلم شهر زیبا سوری دنبال می کنم. چهارشنبه سوری اش برایم پر است از خاطره. نمی دانم چرا؟ شاید به خاطر این که حال و هوای قبل از عید را دوست دارم و این فیلم حال و هوای قبل از عید را با خود دارد. از بازی ها هم نباید گذشت. فرخ نژاد، تهرانی و علی دوستی و پانته‌آ بهرام بازی های خوبی دارند و همین کافیست. درباره الی هم که جای خود دارد.

حالا فرهادیِ چهارشنبه سوری، درباره الی، شهر زیبا، رقص در غبار با فیلم جدایی نادر از سیمین به اسکار راه یافته است. دقیق نمی دانم، اما فکر می کنم این سومین بار است که ایرانی ها سهمی در اسکار دارند. اما انگار این بار فرق می کند. نمی دانم شاید به جنش سبز و طرافداری اعتراض آمیز از این فیلم باز می گردد. شاید هم بدبختی هایی که برای فیلم اخراجی های 3 در دوران سربازی کشیدم علت علاقه ام به پیروزی این فیلم و کارگردانش در اسکار است.

صحبت از یک حس خوب است. حسی که باعث شد تمام ایرانی های و تمام آنهایی که در روزی یک بار در فیس بوک و دیگر شبکه های مجازی دیگر به هر بهانه ای به جان هم می افتند و برای جزئی ترین مسائل با هم کل کل دارند، در شب پیروزی فرهادی در گلدن کلاب یک رنگ باشند. با هم باشند. با هم بودنی که ایرانی ها با آن غریبه اند.

حالا فرهادی و فیلمش به اسکار می روند تا شاید یک بار دیگر ایرانی ها یکی بودن را تجربه کنند. بهانه ای باشد برای با هم بودن و مهربان بودن. بهانه ای باشد برای خوشحال بودن همه ایرانی ها. آن هم در روزهایی که خوشحال بودن سخت ترین اتفاق در ایران است. امیدوارم بار دیگر شنیدن نام ایران لبخند بزنیم و شاید اشک بریزیم. از این که خوشحالیم. شاید هم اشک بریزیم برای این خندیدن را فراموش کرده ایم، حتی در بهترین موقعیت ها.

امیدوارم و امیدوارم فرهادی و فیلمش بار دیگر بهانه خوبی هایمان باشند.