۱۳۹۵ مرداد ۲۷, چهارشنبه


#بریم کاخ گلستان؟ 


بر کسی پوشیده نیست که من علاقه زیادی به کاخ گلستان دارم. یعنی حداقل ماهی یک یا دو بار سری به کاخ گلستان می‌زنم. حالم خوب باشد دوست می‌روم کاخ گلستان، حالم بد باشد دوست دارم در کاخ گلستان قدم بزنم. بی حوصله باشم هیچ جایی مثل کاخ گلستان سر حالم نمی‌آورد، شارژ و پر انرزی هم باشم که خب چه جایی بهتر از کاخ گلستان.

من کلی از کاخ گلستان داستان دارم برای تعریف کردن. می‌توانم کلی درباره این کاخ و تجربه‌هایم بنویسم. کیف می‌کنم از این که آدم ها را برای دیدن و گشت و گذار به کاخ گلستان ببرم و از در و دیوار این کاخ، از خاطره هایم و از خیلی چیزها برایشان حرف بزنم. 


کاخ گلستان که باشم حالم خوب است و حالم که خوب باشد و هیجان زده باشم، زیاد حرف می‌زنم ... دوست دارم کسی یا کسانی کنارم باشند تا برایشان از زیبایی‌های این کاخ بگویم. از این که چقدر شاه‌های قجری حال می‌کردند در این کاخ مثال زدنی. بیشتر دوست دارم آنهایی را که برای اولین بار به دیدن کاخ می‌روند را همراهی کنم. 

من میدانم آنهایی که برای اولین بار کاخ را میبینند چه جاهایی از کاخ هیجان زده می‌شوند و چشمانشان برق می‌زند از این همه زیبایی. دوست دارم هیجان آدم ها را ببینم و از هیجانشان کیف کنم و هیجان زده شوم. 

همیشه اولین پیشنهادم برای تهران گردی کاخ گلستان است. اصلاً دوست دوست دارم برای آدم ها تور کاخ گلستان برگزار کنم. پیشنهاد بعد از گشت و گذار در کاخ گلستان هم نهار بازار است. مسلم یا شرف السلامی. 

همین جا هم بگویم. هرکدامتان دوست داشتید کاخ گلستان را ببینید خوشحال می شوم همراهی تان کنم. وقت داشته باشم بدون شک می‌توانید روی همراهی من حساب کنید. برویم کاخ گلستان را ببینم؟ :)

۱۳۹۳ بهمن ۷, سه‌شنبه

دارین میرین مرفین بیارین؟

چشم هام رو به دری شیشه ای باز شد که پشتش تاریک بود. نمی دانستم کجا هستم. در و پرده سبز بد رنگ کنارش برایم آشنا نبودند. نور آفتاب از پرده های پرده های بد رنگ و تیره جلوی پنجره عبور می کرد و به دیوار بالای سرم می تابید. خیلی زود متوجه درد شدیدی شدم که در سر دارم. چند ثانیه ای طول کشید تا متوجه شوم جریان سر درد چیست و اتفاق های شب گذشته را به یاد بیاورم... چه شب خوبی بود. می دانستم روی تخت بیمارستانم، اما کدام قسمت و کدام اتاق؟

روی پهلوی چپم خوابیده بودم. خواستم دست راستم را بلند کنم، اما انگار به جایی گیر بود. سُرم دستم بود. چند تایی سیم رنگی از دستگاهی که کنار تخت بود داخل یقه ام رفته بودند. با زحمت خودم را حرکت دادم و به حالت تخت باز دراز کشیدم. تکان که خوردم درد سرم چندین برابر شد، چنان که فکر کنم با صدای بلندی از درد ناله کردم. دردی که در سرم جولان می داد برایم غیر قابل باور بود. چطور می شد سرم این قدر درد کند؟!

صدای گنگ و نامفهومی از سمت راست تخت شنیده می شد. انگار راه نفس کشیدن کسی را بسته بودند و طرف هم سعی می کرد برای زنده ماندن با تمام تلاش ریه هایش را از هوا پر و خالی می کرد. بی توجه به درد، سرم را به سمت راست چرخاندم. صحنه ای دیدم باورش که برایم سخت بود.

پسری با سن و سال کمتر از 20 سال داشت مثل یک ماهی که از آب به خشکی انداخته شده، خودش را به تخت می کوبید و بالا و پایین می پرید. چند لوله پلاستیکی توی دهان و بینی اش بود و مثل من چندین سیم از دستگاه کنار تختش داخل یقه اش رفته بود. دست ها و پاهایش را با ملحفه ای چرک به میله های تخت بسته بودند. اما انگار داشت تمام تلاشش را می کرد که از روی تخت بلند شود. سرش را بلند می کرد و به تخت می کوبید. دستانش را با تمام قدرت تکان می داد. کمرش را چند سانتی از روی تخت بلند می کرد و محکم به تخت می کوبید و این تلاش همچنان ادامه داشت. چنان عجیب و غیر قابل باور بود که برای چند لحظه سردردم را فراموش کردم و به تخت پسر خیره شدم.

در شیشه ای باز شد. مرد سفید پوشی وارد اتاق شد. از پایین تخت من رد شد و سراغ تخت پسر رفت. یکی از سرنگ هایی که دستش بود را در یکی از سرم های بالای تخت خالی کرد. وقتی برگشت رو به من، پرسیدم اینجا کجاست؟ همراه های من کجا هستند؟ یک راست به سمت تخت من آمد و سرنگ دیگر را در سرم بالای سر من خالی کرد. مرد سفید پوش توضیح داد که «اینجا ICU بیمارستان ارتشه. چند ساعت پیش دکتر گفت باید از اورژانس به ICU منتقل بشی». گفت «دوستات و خانواده‌ت بیرون اتاق نشستن» و بعد پرسید «سردردت چطوره؟».

جواب دادم «هنوز درد می کنه، خیلی هم درد می کنه». گفت «الان باز برات مرفین میارم». به تخت کناری‌ام اشاره کردم و پرسیدم «این بنده خدا چش شده؟». گفت «چیزی نیست، سرباز بوده، خودکشی کرده. معده‌ش رو شست و شو دادن. معلوم نیست چه بلایی سرشون میارن که کارشون به خودکشی می کشه»

وقتی داشت از اتاق خارج می شد، پرسیدم «دارین میرین مرفین بیارین؟»


موقع بیرون رفتن، از لای در شیشه ای بهناز را دیدم. روپوش سبز چروکیده ای پوشیده بود و داشت با مرد سفید پوش صحبت می کرد، احتمالاً داشت اجازه می گرفت برای ورود به اتاق. وارد اتاق که شد شبیه آدمی بود که تمام سعی‌ش را می کرد تا لبخند بزند. 

- قسمتی از مجموعه ای که هنوز کامل نشده است 

پی نوشت: دو سال از تجربه ای که با مرگ کامل نشد، گذشت. 

۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

مرگ گاهی ودکا می نوشد، حتی در روز تولد

- احتمالاً آدم‌ های زیاد مثل من هستند که در روز تولدشان بیشتر از هر روز دیگری به مرگ فکر می‌کنند. روز تولد برای من همانقدر که خوب است و معمولاً حال خوشی دارم، همانقدر هم دلتنگم.نمی گویم ناراحتی چون این حس که سال هاست من را در روز تولدم تنها نمی گذارد ناراحتی نیست. آنهایی که من را می شناسند می دانند که در روز تولدم بیشتر از هر روز دیگری می خندم و خوشحال هستم (می خندیدم و خاشحال بودم) اما به تمام آن خنده ها حسی از دلتنگی آمیخته است که تلاش می کنم کمتر کسی متوجه این حس دلتنگی شوند، حتی نزدیکترین دوستانم. پس از من می ماند خنده هایی که بلند بلند تحویل دوستان و عزیزانی می دهم که برای تبریک تولدم با من تماس می گیرند یا به دیدنم می آیند. برای عزیزانی که در توییتر و فیسبوک به من تبریک می گویند هم می شوم دو نقطه و چند پرانتز :))))))

- فکر کردن به مرگ در روز تولد حس عجیبی دارد یا از نظر من عجیب است. در روزی که به دنیا می آیی به این فکر کنی که روزی هم از دنیا خواهی رفت. حتی می خواهم بگویم این فکر هیجان انگیز است! این حس هیجان وقتی بیشتر می شود که مثل من چندین سال به این فکر کنید که در روز تولدتان خواهید مُرد. حالا این که من چرا چنین فکر را سال هاست از سر می گذرانم را نمی دانم، اما شاید 18 فروردین به روزی تبدیل شود که برخی را به یاد تولد من بیاندازد و عده ای را به یاد مرگ من.

- دوستی داشتم که می گفت وقتی یک بار تا پای مرگ رفت باشی دیگر مرگ برایت ترسناک نخواهد بود. راستش مرگ برای من پیش از اتفاقی که در بهمن 91 برایم افتاد آنقدرها ترسناک نبود. فقط از درد می ترسیدم. قبل از این اتفاق هیچ وقت تحمل درد را نداشتم، اما پس از آن اتفاق نه تنها دیگر هیچ ترسی از مرگ ندارم، با درد هم کنار آمده ام. حالا یکی از تفریحات ذهنی ام این شده است که چگونه خواهم مُرد؟ چه زمانی؟ با چه اتفاقی؟ چه کسی کنارم خواهد بود؟ آیا در هنگام مرگم یا هنگام خاک سپاری ام آسمان ابری خواهد بود یا باران خواهد بارید؟ آیا خانواده ام به توصیه من گوش خواهند کرد و من را در قبرستان رودهن یا جایی به جز تهران دفن خواهند کرد؟ دود و دم تهران به ابرهای بارانی مجال نمی دهند ببارند، اما در رودهن باران بیشتر است. به همین دلیل همیشه دوست داشتم – و هنوز هم – دوست دارم در رودهن زندگی کنم و جنازه ام در رودهن دفن شود.

- دهه سوم زندگی ام تمام شد و آنقدرها هم که شنیده بودم و گفته بودند دلگیر نبود، یعنی اصلاً دلگیر نبود. اتفاقاً برای من بهتر هم بود. سال های آخر دهه سوم زندگی ام پر بود از پیچ های تند و گردنه های صعب العبور. پر بود از آدم ها و اتفاق هایی که هیچگاه تجربه شان نکرده بودم و اصلاً فکر نمی کردم آدم ها می توانند این چنین هم باشند و اتفاق ها می توانند این طور هم رخ دهند. حالا تعریف هایم از خانواده، رفاقت، خیانت، دوست داشتن، پیشرفت، کار و زندگی تغییر کرده اند. یعنی قبل از این همیشه فکر می کردم دو در دو حتماً نتیجه اش چهار می شود، اما حالا حتی مطمئن نیستم که یک بعلاوه یک نتیجه اش دو باشد! می تواند خیلی بیشتر از این حرف ها باشد. گرما همیشه گرم نیست و سرما آنقدرهایی هم که فکر می کردم سرد نیست. آدم ها – حتی خاص ترینشان – با آنچه من و شما می بینیم و باهاشان معاشرت می کنیم، خیلی تفاوت دارند، تفاوت هایی که وقتی دیده و درک می شوند، دنیا را ترسناک می کنند. البته هستند در مقابل آدم هایی که بیش از پیش شما را به ادامه زندگی امیدوار می کنند. اتفاقاً گروه دوم تعدادشان خیلی بیشتر از گروه اول است. همان هایی که هیچوقت فکرش را هم نمی کنید، همان ها می توانند جز دسته دوم باشند. اما باید دقت کرد و راه اشتباه را نرفت، البته تاکیدی بر راه درست هم ندارم. چون بعضی وقت ها لازم نیست، راه درست را برویم، راه های اشتباه به خاطر خطرهایش لذت بخش تر هستند.

- سال جدید و دهه چهارم زندگی ام را به فال نیک می گیرم. نه اینکه زیادی به آینده خوشبین باشم، اما تمام سعی‌م را می کنم که پیشرفت کنم، چنانکه تا به حال چنین بوده ام. در دو سال گذشته از خودم رضایت کافی نداشتم، اما بدون شک سال دیگر همین موقع رضایت بیشتری خودم خواهم داشت. چیزهای زیادی هست که نمی دانم، حرف های زیادی است که نشنیده ام و تلاش خواهم کرد بدانم و بشنوم و حرکت کنم. در دو سال گذشته خوب فهمیدم که از هیچ کسی، تاکید می کنم از هیچ کسی نباید هیچ انتظاری داشته باشم. هر کاری که می کنم، هر حسی که دارم و هر حرکتی که می کنم باید بدون هیچ توقعی باشد. من اگر کاری انجام می دهم، چون فکر می کنم دارم کار درست را انجام می دهم و وقتی این حس را دارم حتماً اشتباهی در بین نیست. پس از هیچ کسی – حتی از نزدیکترین هایم – هیچ انتظار و توقعی ندارم.

پ.ن:
از فاخته پرسیدم
چند سال عمر خواهم کرد ...
ستیغ کاج جنبید
و پرتو زرین آفتاب بر علف زارها افتاد
در اعماق پر طراوت جنگل هیچ صدایی نیست ...
به خانه می روم
و بادی سرد
پیشانی داغم را
نوازش می دهد

- شعر از آنا آخماتووا
18 فروردین 1393

۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

من حتی به شعرهای چارلز بوکوفسکی اطمینان ندارم!

حالا دیگر درباره هیچ چیزی مطمئن نیستم. تاکید می کنم درباره هیچ چیز، چون هرچقدر فکر کردم و گشتم، دیدم چیزی یا کسی که درباره آن مطمئن باشم، نیست یا حداقل من نمی توانم پیدا کنم. در چند سال گذشته اتفاق هایی افتاد و آدم هایی وارد دایره زندگی ام شدند که به راحتی می توانم بگویم، فصلی جدید از زندگی ام آغاز شد. فصلی که نمی توانم درباره خوب بودن یا بد بودن آن بطور قطی نظر بدهم. فصلی آغاز شده است و هنوز نتوانسته ام نقطه پایانی برای آن پیدا کنم.

در چند سال گذشته این من نبودم که روزها و اتفاق ها را جلو می برم. این اتفاق ها و روزها بودند که من را همراه خود کردند. البته منظورم این نیست که قدرت تصمیم گیری ام را از دست داده ام و راه هر آنچه پیش آید خوش آید را برگزیده ام. اما انگار بدون قایق و پارو در رودخانه ای خروشان افتاده ام. با جریان آب حرکت میکنم. گاهی سعی می کنم چند متری شنا کنم، گاهی تخته سنگی گیر می آورم و به آن تکیه می کنم و گاهی هم به اختیار خودم بر موج ها سوار میشوم و به مسیر ادامه می دهم. گاهی این موج ها خوب هستند. اما گاهی چنان مرا به تخته سنگ ها و دیواره های رودخانه می کوبند که به این راحتی ها حالم سرجایش نمی آید.

همین اتفاق ها و آدم ها و حتی کارهایی که خودم انجام داده ام، باعث شدند تا بعد در آستانه سی سالگی ام درباره هیچ چیز و هیچ کسی اطمینان نداشته باشم. درباره اتفاق هایی که افتاده است مطمئن نیستم. گاهی با خود می گویم «این ها خواب هستند و تمام می شوند». حتی در همه روزهایی که بیمار بودم و در بیمارستان بستری بودم، منتظر بودم از خواب بیدار شوم و ببینم که همه اتفاق ها و دردها خواب بودند و تمام شده اند. اگرچه هنوز این چنین نشده است، اما من هنوز منتظرم از خواب بیدار شوم.

درباره آدم ها اطرافم هم چنین حسی دارم. درباره کارهاشان و حرف هایشان هیچ اطمینانی ندارم. یعنی نمی توانم مطمئن باشم. نمی توانم به احساسات آنها مطمئن باشم. شکی عمیق جای حس اطمینانم را گرفته است. آدم های به سادگی آب خوردن تغییر می کنند و بسیار کمتر از قبل می شود رویشان حساب باز کرد. وقتی دیگران از دید من این چنین شده اند، لابد من هم چنین شده ام و چقدر بد است که اتفاق درباره آدم ها می افتد. چقدر درد دارد وقتی نمی توان حتی درباره احساسات هم مطمئن بود. نمی توان به حرف هیچکس اطمینان کرد. دنیا ترسناک تر از قبل می شود، خیلی ترسناک تر از قبل!

نمی دانم می توان به سالی که با چنین بی اطمینانی آغاز میشود، اطمینان داشت یا نه؟ این روزها تنها در این باره مطمئن هستم که به هیچ چیز و هیچ کس اطمینان ندارم. حتی به این شعر چارلز بوکوفسکی:

هر چقدر بگوییم
مردها فلان
زن ها فلان
یا تنهایی خوب است
و دنیا زشت است
آخرش روزی قلب‌ات
برای کسی تندتر می‌زند

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

کلنجار رفتن با بی حوصلگی یا «چطور لبخند بزنیم»

روزها معمولاً عجیب هستند. می آیند و می روند، اما نه به این سادگی. خسته کننده می شوند. حوصله ات را سر می برند. کلافه ات می کنند. روزهایی هم هستند که خوشحالت می کنند. سر حالت می آورند. شادی برایت می آورند. روزها، خوب یا بد بالاخره می گذرند.

یاد روزهای آموزشی (سربازی) به خیر. آن روزها فکر می کردم در حال گذراندن بدترین و سخت ترین روزهای زندگی ام هستم. انگار همه همین احساس را داشتیم. می نشستیم و صحبت می کردیم.

این عکس حاوی خاطره های خوبی برای من است. روزی که وقتی می خندیدم، واقعاً می خندیدم 

آخر همه صحبت هایمان یکی با صدای بلند می گفت «چون می گذرد غمی نیست» و این می شد پایان سختی ها و ناله های آن روز. جمله «چون می گذرد غمی نیست» همه جا نوشته شده بود، کنار تخت های فلزی و سبز رنگ آسایشگاه، پشت در دستشویی ها، روی دیوار و پشت کتاب های دعای زیارت عاشورا که پنجشنبه به پنجشنبه دستمان می دادند تا بخوانیم.

تکرار این جمله آن روزها که فکر می کردم روزهای سختی بودند، برایم اذیت کننده بود. هر روز به اندازه یک هفته می گذشت و جمله «چون می گذرد غمی نیست» عصبانی ام می کرد. چون به نظرم روزها نمی گذشتند، اما آن روزها هم گذشتند. روزهایی که حالا اینقدر دلتنگشان هستم که باور این دلتنگی برای خودم هم عجیب هست.


بعد از آن روزها، روزهای سخت دیگری هم آمدند و رفتند. روزهایی که تحملشان به اندازه یک سال از من انرژی گرفت و گذشت. اما همیشه کنار این روزهای سخت، بهانه ای برای خوب بودن هست. بهانه ای که باید کمی پی شان بگردیم و پیدایشان کنیم. این روزها بیشتر دنبال بهانه های خوب در روزهایم می گردم. بهانه هایی که بتوانم به آنها لبخند بزنم. بهانه هایی که دلم را به آنها خوش کنم و روزهایی که می گذرند را روز خودم کنم. نباید به روزها عادت کنم، نباید به روزها عادت کنیم. این روزها برای من روزهایی با طعم دلخوری و بی حوصلگی هستند، اما بهانه ای دارم برای خندیدن و خوب بودن. 

۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

رای نمی دهم، اما به شما که رای می دهید احترام می گذارم

این روزها را نمی توان با روزهای پیش از انتخابات ریاست جمهوری 88 مقایسه کرد، اگرچه برخی اصرار دارند چنین مقایسه ای کنند و از موجی سخن می گویند که برای رای دادن به یکی از نامزدهای ریاست جمهوری به وجود آمده است. خیلی فرقی نمی کند کدام نامزد. روحانی که نماینده آقای خامنه ای در شورای عالی امنیت ملی است یا ولایتی که مشاور خامنه ای در امور بین الملل است. یا قالیباف که کمتر کسی اشک هایش بعد از اظهارات خامنه ای در نماز جمعه پس از انتخابات را فراموش می کند، اظهاراتی که فردای آن معترضان به نتایج انتخابات ریاست جمهوری با تیر و تفنگ و گاز اشک آور و ... روبرو شدند. کشته شدند، زخمی شدند، زندانی شدند و ...

باز هم وضعیت کشور به انتخاب بین بد و بدتر رسیده است. وضعیتی که ایران و ایرانی بارها تجربه اش کرده اند. این بار اما قرار است بین بدتر و فاجعه به وضعیت «بدتر» تن بدهیم که شاید با «فاجعه» روبرو نشویم. اگرچه نه «بدتر» واژه خوبی برای توصیف کسی مثل روحانی است و نه «فاجعه» می تواند جلیلی را توضیح بدهد.  

باز هم سیاستمان رنگ احساس گرفته است و به دنبال انتخاب رنگ هستیم. عده ای روزی دستبند سبز می بستند و لباس سبز می پوشیدند، این روزها دستبندشان بنفش شده است و لباس تنشان هم! گویی تفکراتشان هم تغییر رنگ داده است. نمی دانم ایراد از تفکرات است که با منطق های سست رنگ می پذیرد یا قدرت از رنگ هاست که چنین برخی تفکرات را تحت تاثیرقرار داده است.

اما یادمان باشد هستند افرادی که پیراهن های سبزشان رنگ خون گرفت و جایش را به کفن داد. هستند افرادی که پیراهن های سبزشان را با لباس طوسی راه راه زندان عوض کردند و منتظرند تا باز لباس سبزشان را به تن کنند و هنوز هستند آنانی که ...

آنانی که تصمیم گرفته رای دهند که شاید اوضاع بدتر از این نشود، حق دارند. امید لذت بخش است. اگرچه به نظر من این امید به بهتر شدن وضعیت نیست، این امید، امید کمرنگی است به بدتر نشدن اوضاع. باید به این حس امید هرچند کمرنگ احترام گذاشت.

در مقابل افرادی هم مثل من تصمیم گرفته اند رای ندهند، نه به این خاطر که امیدی به بهتر شدن یا بدتر شدن اوضاع نیست، نه. شخص من رای نمی دهم چون امیدوارم بتوانم در اوضاع بهتری رای دهم. در وضعیتی که رای من به شمار بیاید. اگرچه افرادی که در انتخابات نامزد شده اند، هیچ یک از نظر من توانایی یا بهتر بگویم اجازه بهتر کردن اوضاع را ندارند، اما مشکل فقط نامزدهای ریاست جمهوری نیستند. مشکل اصلی سیستم انتخاباتی ایران و نحوه رای گیری و شماردن رای هاست.

بسیاری از ما و پدر و مادرهایمان – حتی آنان که پس از انقلاب ایران هیچ وقت رای نداده بودند – سال 88 به این رای گیری پر از ایراد اعتماد کردیم. اما نتیجه این اعتماد چه بود؟ نتیجه ای جز کشته شدن، زخمی شدن، فراری شدن، بیکار شدن، زندانی شدن داشت؟ شاید سال 88 گمان می کردیم رای دادن کار اشتباهی نیست و لازم است، اما شاید همان سال هم نباید رای می دادیم. چون هنوز آنطور که باید و شاید نمی دانستیم هدفمان چیست. اصلاح طلب ها – که به بسیاری از آنها اعتقاد دارم – در 4 سال دوری از صحنه قدرت نتوانستند به یک نظر قطعی برسند. خاتمی آمد، کروبی آمد، موسوی آمد، خاتمی رفت و کروبی نرفت، تا باز هم اصلاح طلبان هم نظر نباشند. اعتقاد دارم باید منتظر ماند و فکر کرد به سال هایی که با اشتباه های پی در پی گذشت. با تصمیم های احساسی و عملکرد های اشتباه.

اگرچه رای نخواهم داد و دیگران را نیز به رای ندادن دعوت می کنم، اما معتقدم به هر صورت شاید حضور فردی مثل روحانی بهتر از جلیلی باشد. اما به تمام دوستانی که قصد رای دادن دارند می گویم که اگر روحانی بر صندلی ریاست جمهور نشست، با تصمیم رژیم این اتفاق افتاده است نه با رای مردم.
اگرچه رای نمی دهم، اما معتقدم هنوز در ایران زندگی می کنم و شهروند این کشور هستم. حق دارم اعتراض کنم، دفاع کنم یا نقد کنم. اما در روزهای گذشته دوستان بسیاری را دیده ام که قصد رای دادن دارند و با تند ترین لحن به آنانی که نمی خواهند رای بدهند می تازند. این رفتار احساسی ارمغان شنا کردن در جریانی است که از سوی نظام تحمیل شده است. رفتاری که سال ها جمهوری اسلامی با ما داشته است و حالا برخی دوستان با آنانی دارند که قصد رای دادن ندارند.

رای ندادن در انتخابات (نگوییم تحریم) راهی است که ما انتخاب کرده ایم، مثل شما راه رای دادن را انتخاب کرده اید. ما تا چند ماه پیش نگاه و عقاید سیاسی مان یکی بود. چهار سال پیش با هم اعتراض کردیم و فریاد زدیم و کتک خوردیم. حالا حداقل در همان مواضع با هم مشترک هستیم. با این تفاوت که این بار شما رای دادن را برگزیده اید و ما سکوت. انتخابات تمام می شود باز هم من و شما کنار یکدیگر زندگی خواهیم کرد. سختی ها و مشکلات نه فقط برای ماست و نه فقط برای شما. اگر سختی باشد برای همه ماست و اگر هم قرار است وضعیت بهتر شود، باز هم برای همه مردم است. 

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

پرسه در مه



تا وقتی سرت پایین است و راه می روی همه چیز خوب است. اما وقتی سرت را بالا میاوری تا نگاهی به دور و اطرافت بیاندازی ... ناگهان خود را میان مه می بینی که دور تا دورت را گرفته است. مه غلظی که انگار هر دقیقه بیشتر و بیشتر می شود. چند دقیقه یا چند ساعت مبهوت مه می شوی. نمی توانی از جایت تکان بخوری. اولش ترس نیست. تعجب است. ماتت می برد به اطرافت که نمی توانی ببینی. در لحظه صدها سوال تو را نشانه می روند.
سوالاتی که خودت از خودت داری. این که اینجا چه می کنی؟ این مه از کجا پیدایش شد؟ این که جایی که تو بودی مه نداشت و نمی توانست داشته باشد، پس این مه از کجا آمده است؟ اصلن کجا هستی؟ درخیابانی یا اتاق؟ در خانه ای یا محل کارت؟ هیچ چیز معلوم نیست و حس کنجکاوی تو هر لحظه بیشتر می شود.
اما می بینی به همان مقدار پاسخی برای سوال هایت نداری. چشمانت تنها می توانند به اندازه دو متر مه را بشکافند و ببینند. بیشتر ... ممکن نیست. می خوای چند قدم برداری. اما کجا؟ کدام طرف؟ تنهایی تنها چیزی است که کاملاً حس می شود. می بینی اش حتی! چه کسی تا به حال تنهایی را دیده است؟ اما تو می فهمی که آنچه می بینی، آن کسی که می بینی تنهایی است. انگار تا به حال ندیده ایش. یعنی فکر می کردی که تنهای را دیده ای، حس کرده ای.
اما حالا می فهمی که قبل از این هیچ گاه تنها نبوده ای و تنهایی را ندیده ای و حالا داری ملاقتش می کنی. صورت مهربان، اما ترسناکی دارد. می خندد تا تو نترسی. اما ترسناک تر از آن است که تو طاقتش را داشته باشی. این مه لعنتی هم گویا ترست را بیشتر کرده است. چیزی نمی بینی. کسی در انتهای مغزت تکرار می کند که این مه، این تنهایی حالا حالا قصد ندارد از سرت دست بردارد. پس باید بسازی. اما دلت نمی خواهد عادت کنی.
این ترس گم شدن، ترس از زمین خوردن یا افتادن از چاه و پرت شدن از دره خیلی بهتر از عادت کردن است. کنار همه این ترس ها، شاید امید هم هست. ترس وقتی کمتر می شود که وقتی به مه نگاه می کنی، قطره های آب را می بینی که از کنار هم می گذرند. حالا با این همه قطره های باران ... شاید تنها نیستی.