۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

پرسه در مه



تا وقتی سرت پایین است و راه می روی همه چیز خوب است. اما وقتی سرت را بالا میاوری تا نگاهی به دور و اطرافت بیاندازی ... ناگهان خود را میان مه می بینی که دور تا دورت را گرفته است. مه غلظی که انگار هر دقیقه بیشتر و بیشتر می شود. چند دقیقه یا چند ساعت مبهوت مه می شوی. نمی توانی از جایت تکان بخوری. اولش ترس نیست. تعجب است. ماتت می برد به اطرافت که نمی توانی ببینی. در لحظه صدها سوال تو را نشانه می روند.
سوالاتی که خودت از خودت داری. این که اینجا چه می کنی؟ این مه از کجا پیدایش شد؟ این که جایی که تو بودی مه نداشت و نمی توانست داشته باشد، پس این مه از کجا آمده است؟ اصلن کجا هستی؟ درخیابانی یا اتاق؟ در خانه ای یا محل کارت؟ هیچ چیز معلوم نیست و حس کنجکاوی تو هر لحظه بیشتر می شود.
اما می بینی به همان مقدار پاسخی برای سوال هایت نداری. چشمانت تنها می توانند به اندازه دو متر مه را بشکافند و ببینند. بیشتر ... ممکن نیست. می خوای چند قدم برداری. اما کجا؟ کدام طرف؟ تنهایی تنها چیزی است که کاملاً حس می شود. می بینی اش حتی! چه کسی تا به حال تنهایی را دیده است؟ اما تو می فهمی که آنچه می بینی، آن کسی که می بینی تنهایی است. انگار تا به حال ندیده ایش. یعنی فکر می کردی که تنهای را دیده ای، حس کرده ای.
اما حالا می فهمی که قبل از این هیچ گاه تنها نبوده ای و تنهایی را ندیده ای و حالا داری ملاقتش می کنی. صورت مهربان، اما ترسناکی دارد. می خندد تا تو نترسی. اما ترسناک تر از آن است که تو طاقتش را داشته باشی. این مه لعنتی هم گویا ترست را بیشتر کرده است. چیزی نمی بینی. کسی در انتهای مغزت تکرار می کند که این مه، این تنهایی حالا حالا قصد ندارد از سرت دست بردارد. پس باید بسازی. اما دلت نمی خواهد عادت کنی.
این ترس گم شدن، ترس از زمین خوردن یا افتادن از چاه و پرت شدن از دره خیلی بهتر از عادت کردن است. کنار همه این ترس ها، شاید امید هم هست. ترس وقتی کمتر می شود که وقتی به مه نگاه می کنی، قطره های آب را می بینی که از کنار هم می گذرند. حالا با این همه قطره های باران ... شاید تنها نیستی.