۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

من حتی به شعرهای چارلز بوکوفسکی اطمینان ندارم!

حالا دیگر درباره هیچ چیزی مطمئن نیستم. تاکید می کنم درباره هیچ چیز، چون هرچقدر فکر کردم و گشتم، دیدم چیزی یا کسی که درباره آن مطمئن باشم، نیست یا حداقل من نمی توانم پیدا کنم. در چند سال گذشته اتفاق هایی افتاد و آدم هایی وارد دایره زندگی ام شدند که به راحتی می توانم بگویم، فصلی جدید از زندگی ام آغاز شد. فصلی که نمی توانم درباره خوب بودن یا بد بودن آن بطور قطی نظر بدهم. فصلی آغاز شده است و هنوز نتوانسته ام نقطه پایانی برای آن پیدا کنم.

در چند سال گذشته این من نبودم که روزها و اتفاق ها را جلو می برم. این اتفاق ها و روزها بودند که من را همراه خود کردند. البته منظورم این نیست که قدرت تصمیم گیری ام را از دست داده ام و راه هر آنچه پیش آید خوش آید را برگزیده ام. اما انگار بدون قایق و پارو در رودخانه ای خروشان افتاده ام. با جریان آب حرکت میکنم. گاهی سعی می کنم چند متری شنا کنم، گاهی تخته سنگی گیر می آورم و به آن تکیه می کنم و گاهی هم به اختیار خودم بر موج ها سوار میشوم و به مسیر ادامه می دهم. گاهی این موج ها خوب هستند. اما گاهی چنان مرا به تخته سنگ ها و دیواره های رودخانه می کوبند که به این راحتی ها حالم سرجایش نمی آید.

همین اتفاق ها و آدم ها و حتی کارهایی که خودم انجام داده ام، باعث شدند تا بعد در آستانه سی سالگی ام درباره هیچ چیز و هیچ کسی اطمینان نداشته باشم. درباره اتفاق هایی که افتاده است مطمئن نیستم. گاهی با خود می گویم «این ها خواب هستند و تمام می شوند». حتی در همه روزهایی که بیمار بودم و در بیمارستان بستری بودم، منتظر بودم از خواب بیدار شوم و ببینم که همه اتفاق ها و دردها خواب بودند و تمام شده اند. اگرچه هنوز این چنین نشده است، اما من هنوز منتظرم از خواب بیدار شوم.

درباره آدم ها اطرافم هم چنین حسی دارم. درباره کارهاشان و حرف هایشان هیچ اطمینانی ندارم. یعنی نمی توانم مطمئن باشم. نمی توانم به احساسات آنها مطمئن باشم. شکی عمیق جای حس اطمینانم را گرفته است. آدم های به سادگی آب خوردن تغییر می کنند و بسیار کمتر از قبل می شود رویشان حساب باز کرد. وقتی دیگران از دید من این چنین شده اند، لابد من هم چنین شده ام و چقدر بد است که اتفاق درباره آدم ها می افتد. چقدر درد دارد وقتی نمی توان حتی درباره احساسات هم مطمئن بود. نمی توان به حرف هیچکس اطمینان کرد. دنیا ترسناک تر از قبل می شود، خیلی ترسناک تر از قبل!

نمی دانم می توان به سالی که با چنین بی اطمینانی آغاز میشود، اطمینان داشت یا نه؟ این روزها تنها در این باره مطمئن هستم که به هیچ چیز و هیچ کس اطمینان ندارم. حتی به این شعر چارلز بوکوفسکی:

هر چقدر بگوییم
مردها فلان
زن ها فلان
یا تنهایی خوب است
و دنیا زشت است
آخرش روزی قلب‌ات
برای کسی تندتر می‌زند