آدم ها اینقدر عجیب و دور از انتظار شده اند که
باید بی اختیار از آنها ترسید. باید حواستان باشد چه می کنید. انگار در راهی تاریک
و سیاه قدم گذاشته اید. گاه گاهی نور چراغی از دور سوسو کنان از کنار راه می گذرد.
اینقدر نیست که چشمتان را بزند و هنوز چشمتان با تمام قدرت باز است. پلک هم نمی
زنید. نباید که بزنید. لحظه ای غفلت شاید روزهایتان را خراب کند، شاید ماه هایتان
را خراب کند و شاید سال ها را به لجن بکشد.
اعتماد سراب است، سرابی خوش آیند برای رسیدن به
لذت رفاقت. اما جلو که می روید، می بینید چند درخت خشک بیشتر وجود ندارد. کافیست
یک یا دو بار این اتفاق بیافتد تا دیگر اعتماد نکنید. از آدم ها بترسید، از آنهایی
که شما دوست دارید به آنها نزدیک شوید یا آنها می خواهند رفیق شما باشند.
اما
آنچنان ترس سراسر وجود و روابطتان را تسخیر کرده است که در مقابل هر که هست و
نیست، گارد می گیرد. عقب می نشینید، نگاه می کنید، با دقت. باز خود را در آن راه
تاریک و سیاه می بینید که بی هیچ نوری در آن قدم می زنید.
به دنبال چراغ قوه های هستید که راه را حداقل
کمی بهتر ببینید... کدام چراغ قوه؟ چراغ قوه های که بعد از چند قدم باطری اش خالی
می شود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر