۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

روایتی از کنسرت علیرضا عصار در تهران


درحالی که این روزها بسیاری از خواننده‌ها برج میلاد را برای برگزاری کنسرت‌های خود انتخاب می‌کنند، علیرضا عصار در روزهای ابتدایی خرداد، پس از حدود یک سال در تالار بزرگ وزارت کشور بر روی صحنه رفت.عصار که پیش از این گفته بود بدون فواد حجازی کنسرت برگزار نمی‌کند، پای حرفش ماند و بالاخره به همراه دوست و همکار قدیمی‌اش به اجرای کنسرت پرداخت.
اگرچه قرار بود کنسرت به مدت سه شب و هر شب دو اجرا برگزار شود، اما استقبال مردم و سرعت فروش بلیط‌ها دلیلی شد تا این کنسرت یک شب تمدید و چهار شب برگزار شود.
از آن‌جایی که ضعف در برنامه‌ریزی در کنسرت‌های داخل ایران به موضوعی روتین تبدیل شده است، این کنسرت هم با تاخیر شروع شد.
براساس اعلام مسوولان و چنان‌که روی بلیط‌های کنسرت  نیز نوشته شده بود، برنامه باید ساعت ۹:۳۰ شب شروع می‌شد و در همین زمان هم درهای سالن بسته می‌شدند، اما نوازنده‌ها حدود ساعت ۱۰:۱۵ دقیقه شب روی صحنه آمدند، تا آنانی که سر وقت آمده بودند حدود ۴۵ دقیقه معطل شوند. تمام ۳۰۰۰ صندلی تالار بزرگ وزارت کشور پر شده بود.
بعد از ارکستر هم نوبت به فواد حجازی آهنگساز و دوست قدیمی علیرضا عصار رسید که با تشویق مردم روی صحنه بیاید. موهای جوگندمی و افزایش وزن حجازی، بعد از حدود یک سال به طور کامل  مشخص بود و نشان از افزایش سن وی  داشت.
همه منتظر عصار بودند که وی بالاخره روی صحنه آمد. با تیپ همیشگی. شلوار مشکی با پیراهنی مشکی و تقریبن بلند که دکمه بالایی‌اش باز است. این نوع لباس پوشیدن عصار که بی‌شباهت به درویش‌ها نیست، بین هوادارانش، علاقمندان زیادی دارد.
علیرضا عصار در میان تشویق شدید مردم، با قدم‌های سنگین روی صحنه آمد و بعد از احوالپرسی کوتاهی، پشت پیانو نشست و اولین قطعه که موسیقی بدون کلام بود را با همراهی ساکسیفون حجازی اجرا کرد.
پس از این قطعه بدون کلام، عصار قطعه «انسانم آرزوست» از اولین آلبومش، «کوچ عاشقانه» را اجرا کرد که مورد استقبال حاضران قرار گرفت.
«این حال من بی تو» سومین قطعه‌ای بود که از آلبومی با همین نام اجرا شد. پس از اجرای این ترانه عصار خطاب به حضار گفت که نباید سکوت کنند و از ترانه بعدی به همراهی او بپردازند. چهارمین قطعه، ترانه «عشق الهی» از آلبوم عشق الهی بود. در این ترانه علیرضا عصار با گرفتن میکروفون به سمت سالن از مردم می‌خواست که در خواندن ترانه با او همراهی کنند.
عصار در این کنسرت در مقایسه با کنسرت‌های قبلی اجرای بهتری داشت. او تلاش می‌کرد با مخاطب بیشتر ارتباط برقرار کند. همین بود که در میان اجرای ترانه عشق الهی با گفتن: «صداها کم شده» باعث شد تا سوت و جیغ و فریاد مردم فضای تالار وزارت کشور را پر کند.
از نکات جالب در این کنسرت محسوس نبودن حضور نیروهای حفاظتی و امنیتی بود. البته چند نفری در سالن قدم می‌زدند و به آنانی که دوربین خود را از گیت‌های محافظتی عبور داده بودند تذکر می‌دادند، اما در مجموع نیروهای حفاظتی و امنیتی به طور گسترده حضور نداشتند.
ترانه بعدی به گفته عصار از آلبوم جدید او بود که هنوز وارد بازار نشده و منتظر مجوز است. عصار قبل از اجرای این ترانه توضیح داد: «من اساسن آدم بد قولی نیستم. من بدقول شده‌ام. ما ترانه‌ها را انتخاب می‌کنیم و برای گرفتن مجور ارایه می‌دهیم که بعضی‌ها ممکن است مورد قبول واقع نشود. همین موضوع پروسه انتشار آلبوم جدید را به تعویق می‌اندازد. این طور شده که ما بد قول شده‌ایم. حالا دوستان قول داده‌اند که نهایت همکاری را داشته باشند که به امید خدا عید فطر آلبوم جدید منتشر شود.»
حاضران  با شنیدن خبر انتشار آلبوم جدید بار دیگر شروع به تشویق کردند و عصار نیز ابراز امیدواری کرد که دوباره بد قول نشود. بعد از تمام شدن صحبت‌های عصار مخاطبین  در انتظار شنیدن آهنگ جدید بودند، اما گویا مشکلی وجود داشت. عصار بعد از چند لحظه پشت میکروفون آمد و گفت: «اگه می‌خواهید چیزی تو مایه‌های عصار دوست داریم بگید الان وقتشه تا آقای حجازی بیاد»
اینجا بود که باز تشویق و سوت‌های مردم فضای سالن را پر کرد.
گویا خبری از فواد حجازی نبود. بعد از چند دقیقه صدای جیغ و سوت از طبقه بالای (بالکن) سالن شنیده شد و معلوم شد که حجازی در بالکن دیده شده. چند لحظه بعد حجازی خودش را به سن رساند و خیلی زود ساکسیفونش را به گردن انداخت تا گروه نواختن ترانه جدید را شروع کند.
«یه نفس دور از تو بودن / واسه من ماهی  و سالی / با یه عکس و چند تا نامه / پر نمی شه جای خالیت / میون بود و نبودت جای خالی تو حساب کن / وقت اومدن تموم ثانیه ها رو جواب کن»
این چند بیت شروع اولین ترانه جدیدی بود که عصار در این کنسرت اجرا کرد. تشویق مردم بعد از تمام شدن ترانه نشان می‌داد که طرفداران عصار این ترانه را هم مانند دیگر کارهای او پسندیده‌اند.
جالب بود که بین اجرای هر کدام از ترانه‌ها، حاضران بارها اجرای ترانه‌های «خیابان خواب‌ها» و «خیال نکن عاشقی» را درخواست می‌کردند که عصار با لبخند می‌گفت که این ترانه ها را اجرا خواهد کرد.
اما بعد از اجرای اولین ترانه از آلبوم جدید، علیرضا عصار یکی از معروف‌ترین ترانه های خود را اجرا کرد. ترانه «ای کاروان از آلبوم کوچ عاشقانه». خیلی‌ها این ترانه را عامل اصلی موفقیت عصار می دانند. حاضران در سالن در این ترانه هم بارها با خواننده هم صدا شدند تا علاقه خود به این ترانه را نشان دهند.
اگرچه در نسخه اصلی ترانه «ای کاروان» چند بیت از این ترانه را محمد اصفهانی می‌خواند، اما در این کنسرت عصار تمام ترانه را به تنهایی خواند. همراهی مردم در خواندن این ترانه چنان بود که عصار در پایان اجرای این ترانه بارها از توجه و انرژی مردم تشکر کرد.
ترانه بعدی «پرسه ثانیه‌ها» نام داشت که به گفته عصار در آلبوم جدید او منتشر خواهد شد.
یکی از موضوعاتی که در جریان اجرا به چشم می‌خورد، فراموشی بعضی کلمات و قسمت‌ها در ترانه‌های جدید بود که چند باری اتفاق افتاد. هم‌چنین در اجرای یکی از ترانه ها عصار جلو تر از آهنگ خواند که ارکستر مجبور شد یک قسمت از آهنگ را دوباره بزند تا عصار با آنها همراه شود. هر کدام از این گاف‌ها هم همراه بود با نگاه عصار به حجازی و لبخند آن دو به یکدیگر.
عصار سپس ترانه «همزبون» از آلبوم «حال من بی تو» را اجرا کرد، با این تفاوت که در کنسرت‌های قبلی در هنگام اجرای این ترانه خودش گیتار می‌زد، اما این بار پشت پیانو نشست و با پیانو، همراه ارکستر این ترانه را اجرا کرد. در بین اجرای ترانه «همزبون» برخی از اعضای ارکستر از جمله بابک ریاحی‌پور نوازنده گیتار باس، فیروز ویسانلو نوازنده گیتار، شاهرخ پور میامی نوازنده گیتار الکتریک و همایون نصیری نوازنده پرکاشن به تک نوازی پرداختند.
قطعه «اشتباه بود» با ترانه‌ای از افشین مقدم که این روزها ترانه الکی او با اجرای سیاوش قمیشی طرفداران زیادی دارد، هم از جمله ترانه‌های اجرا شده در کنسرت عصار بود.
کنسرت امسال عصار یک خواننده میهمان هم داشت. کسی که عصار او را «پرهام» معرفی کرد و از او برای اجرای مشترک ترانه «ای عاشقان» دعوت کرد تا روی صحنه بیاید.
اما اوج همخوانی حاضران در سالن، هنگام اجرای ترانه «بیا تکلیف و روشن کن» بود. عصار قبل از اجرای این ترانه با گفتن: «این از اون آهنگ‌هاس که مفصل باید باهام بخونید» از حاضران خواست تا او را همراهی کنند.
این ترانه را عصار در کنسرت قبلی اجرا کرده و با استقبال هواداران روبرو شده بود. همین موضوع باعث شد تا اکثر حاضران در سالن هنگام اجرای این ترانه با قدرت با عصار همخوانی کنند، البته گویا عصار هنوز از همصدایی مردم راضی نبود و گفت: « این صدای ۳۰۰۰ نفر نیست و باید در آهنگ‌های بعدی جبران کنید.»
ترانه «یکی از ما» از آلبوم ای عاشقان هم ترانه بعدی بود که عصار در این کنسرت به اجرای آن پرداخت.
علیرضا عصار بالاخره در اواخر این کنسرت به درخواست هوادارنش پاسخ مثبت داد و ترانه «خیابان خواب‌ها» را اجرا کرد. ترانه‌ای که بسیاری معتقد بودند با توجه به برخی حوادث سال گذشته اجازه اجرا نخواهد یافت.
این ترانه با شعری از خلیل جوادی یکی از سیاسی – اجتماعی‌ترین ترانه‌هایی است که موسیقی پاپ بعد از انقلاب به خود دیده است و طرفداران بسیاری دارد. حاضران در سالن بعد از هر یک از بیت‌های این ترانه با تشویق و سوت و جیغ ابراز احساسات می‌کردند. اجرای این ترانه چنان هیجان حاضران را برانگیخته بود که تقریبن تمام حضار به صورت ایستاده این ترانه را گوش کردند و بعد از اتمام آن به شدت عصار و گروهش را تشویق کردند. حاضران هم‌چنین با گفتن «دوباره دوباره» از عصار خواستند که این ترانه را دوباره بخواند که البته این اتفاق نیافتاد.
عصار پس از اجرای ترانه خیابان خواب‌ها از برخی مسوولان برگزاری این کنسرت و تهیه کننده آن تشکر کرد و هم‌چنین به صورت ویژه از دوست چند ساله‌اش، فواد حجازی نیز تشکر به عمل آورد که با تشویق مردم مواجه شد.
«خیال نکن نباشی» هم آخرین ترانه‌ای بود که در میان همخوانی مردم توسط عصار اجرا شد. این ترانه با همراهی امید حاجیلی نوازنده ترومپت اجرا شد تا بعد از اتمام ترانه عصار با حاضران خداحافظی کند.
گزارش کنسرت عصار در «رادیو کوچه»
گزارش تصویری خبرگزاری مهر از کنسرت عصار 
پ. نوشت: به جز این روایتی اختصاصی تر از این کنسرت را به زودی خواهم نوشت. 

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

ممد نبودی ببینی...


همین دوم و سوم خرداد کافی است تا این ماه را «پر از حادثه» بدانیم. البته درست است که سوم خرداد سال ها قبل از دومین روز این ماه اتفاق افتاده است، اما به نظرم همان قدر که آزادسازی خرمشهر در تاریخ پس از انقلاب ایران و روند جنگ هشت ساله موثر بود، دوم خرداد و انتخاب سید محمد خاتمی با بیش از بیست میلیون رای مردم به ریاست جمهوری ایران و آغاز دورانی به نام اصلاحات نیز روند سیاسی و اجتماعی سال های پس از انقلاب تاثیر گذار بود.
اما دوم خرداد کجا و سوم خرداد کجا.  سوم خرداد که می شود صدای «ممد نبودی ببینی ...» بیشتر به گوش می رسد. نام محمد جهان آرا بیشتر برده می شود و ...
اما انگار سوم خرداد امسال با سال های گذشته تفاوت دارد. نخست وزیر زمان جنگ، این روزها یکی از سران فتنه است.
از سوم خرداد و محمد جهان آرا این روزها تنها نوای «ممد نبودی ببینی...» باقی مانده است. به راستی این روزها جای محمد جهان آرا و امثال او خالیست، کسی چه می داند، شاید اگر بودند، یا زندانی بودند و یا یکی از سران فتنه می شدند که امثال رسایی و شریعتمداری و حسینیان فحش باران شان کنند.
ممد نبود تا ببیند سیاسیون چطور تنها چند ساعت بعد از انتخابات دستگیر شدند، ممد نبود تا لباس شخصی ها را بشناسد، ممد نبود تا ببیند سپاه پاسداران که روزی او یکی از فرماندهانش بود، چطور آتش بر مردم می گشاید.
ممد نبود تا ببیند مردمی که اعتراضشان به تقلب در انتخابات تنها سکوت بود و سکوت، چطور گلوله و باتوم و گاز اشک آور پاسخ گرفتند.
ممد نبود تا ببیند کسانی که نام بسیجی بر خود گذاشته بودند چگونه لگدشان را حواله سر و صورت و شکم زنان و مردان معترض به نتایج انتخابات می کردند، ممد نبود تا ببیند چطور لباس شخصی ها باتوم و قمه بالای سرشان می چرخاندند و حیدر حیدر گویان در خیابان ها مردم را می ترساندند، اما مردم نترسیدند.
ممد نبود تا ببیند چطور میلیون ها نفر از مردم ایران «خس و خاشاک» خوانده شدند، ممد نبود تا ببیند در کهریزک چه اتفاق هایی افتاد، ممد نبود تا ببیند دانشجویان کوی دانشگاه چطور به خاک و خون کشیده شدند، ممد نبود تا ببیند پذیرایی از آنانی که به نماز جمعه آمده بودند باتوم بود و گاز اشک آور.
ممد نبود تا ببیند در روز عاشورا چطور به مردم تیر اندازی شد، ممد نبود تا ببیند روز عاشورا ماشین های نیروی انتظامی چطور مردم را زیر می گرفتند و هیچ پاسخی داده نشد، ممد نبود تا ببیند چطور همه آنهایی که روزی همرزمانش در جبهه ها بودند، لباس زندان به تن کرده اند و شده اند عوامل انقلاب مخملی و جنگ نرم.
ممد نبود تا ببیند چطور برخی به نام او و همرزمانش به پست و مقام و ثروت رسیده اند، ممد نبود تا ببیند به نام دفاع از شهید و فرهنگ شهادت چه توهین ها که به مردم ایران نشده است، ممد نبود تا ببیند به بهانه حجاب چه رفتاری با دختران و زنان می شود، ممد نبود تا ببیند چطور روزنامه نگاران یکی پس از دیگری به زندان می روند و باز می گردند.
ممد نبودی ببینی ...

دوم خرداد
این روزها حماسه - پیش از این - دوم خرداد، که اولین انتخابات مثال زدنی ایران بود و رییس جمهور برآمده از آن انتخابات تنها رییس «جمهور محبوب»، به هدف تخریب تازه به دوران رسیده های سیاسی تبدیل شده است.
حالا بعد از گذشت حدود شانزده سال از دوم خرداد، سیاسیون تازه به دوران رسیده ای که در چهار سال اخیر وارد عرصه سیاست شده اند و به نام حمایت از دولت هر آنچه بردهانشان می آید بدون اندکی تفکر نثار خرداد و خردادی ها می کنند.
این روزها سید محمد خاتمی که روزی بیش از بیست میلیون نفر از مردم ایران او را به عنوان رییس جمهور انتخاب کردند، یکی از سران فتنه شده است. دوران اصلاحات نیز دوران جنگ نرم و آغاز تمام بدبختی های ایران و ایرانی ها. خیلی از آقایان بعد از شانزده سال یادشان افتاده که خاتمی و دارو دسته اش وابستگان بیگانه بودند و تیشه به ریشه نظام زدند.
اما هنوز هم خرداد پر از حادثه است و هنوز هم خیلی ها به این خرداد پر از حادثه عادت دارند. 

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

از حالا به فکر «قبرتان» باشید


قبرستان شهر رودهن 


نمی دانم شمایی که الان مشغول خواندن این نوشته هستید، درباره قبرستان یا گورستان چطور فکر می کنید، اما من اصولاً قبرستان را دوست دارم. البته این علاقه من به قبرستان محدود به ساعات روز و روشنی است و در هنگام تاریکی این دوست داشتن من تبدیل به نفرت می شود... به هر حال.
فکر می کنم این آرامشی که من و البته خیلی های دیگر نسبت به قبرستان دارند مربوط است به قبرهای آن، آنهایی را که آرامگاه می نامیم. جایی برای آرامش ابدی. این آرامش در گورستان احساس می شود. شاید در قبرستان کمی دل آدم بگیرد و ناراحت شود، اما آرامشش بیشتر از دلگیری اش است.
گورستان آخر مسیر زنده بودن است. اگرخیلی خوش شانس باشید و مثلاً در دریا غرق نشوید یا در یک سانحه هوایی مفقود الاثر نشوید یا در یک آتش سوزی به خاکستر تبدیل نشوید و یا به عنوان یک مجرم سیاسی و محارب و برنداز جنازه تان گم و گور نشود، می توانید امیدوار باشید آخر زندگیتان به گورستان ختم شود و جنازه تان را در یک قبر یک متر و چند سانتی آرام بخوابانند و رویتان خاک بریزند.
من پیشنهاد می کنم قبل از این که بمیرید، خودتان محل دفنتان را مشخص کنید. به خودتان ظلم نکنید، اگر تهرانی هستید و یک عمر در این شهر شلوغ بی در و پیکر عمرتان را به باد داده اید، حداقل به فکر آرامگاهتان باشد، که بتوانید حداقل بعد از مرگ آرام بخوابید.
من همین قبرستان رودهن را پیشنهاد می کنم. شاهکاری است برای خودش. پارک، فضای سبز، آب و هوای خوب و ... کلی مزیت دارد. قبرستانی قدیمی و خوش منظره. یک امام زاده هم داره به نام امام زاده تقی، مخصوص آنهایی که دلبستگی های مذهبی دارند و دوست دارند نزدیک یک مکان متبرک دفن شوند.
این گورستان چنان تماشایی و خوش آب و هوا و البته ساکت است که بعضی وقت ها با برخی دوستان برای قدم زدن و استراحت سری به آنجا می زنیم. یادم هست زمان درس خواندن برای کنکور این گورستان محل مطالعه خیی ها بود.
اصلاً گور بابای جنازه خودتان. به فکر کسانی باشید که خدای نکرده قصد سر زدن به قبر شما را داشته باشند. ترافیک روز پنجشنبه بهشت زهرا را دیده اید؟ دیوانه کننده است! باید ساعت ها پشت ماشین ها منتظر بمانید تا بتوانید به فلان قطعه و فلان ردیف و فلان قبر برسید. پیر آدم در می آید. تازه هر دقیقه هم باید گل فروش ها و گلاب فروش های دوره گرد را تحمل کنید که می خواهد آب هایشان را به جای گلاب به شما بفروشند.
اما اگر مثلاً در همین قبرستان رودهن دفن شده باشید، اقوام و دوستان برای سر زدن به شما به رودهن خواهند آمد و یکی دو ساعتی را در یک جای خوش آب و هوای سر خواهند کرد.
اگرچه از تهران تا رودهن حدود 45 دیقیقه ای فاصله است، اما چند خوبی دارد:
یکی این که دوستان و آشنایان برای سر زدن به گور شما یک مسافرت کوچک درون استانی انجام می دهند، که خب اصولاً مسافرت خیلی خوب است.
دوم این که گور شما دلیلی می شود تا مراجعان از دود و دم تهران رهایی پیدا کنند و چند ساعتی را در هوای سالم و پاک نفس بکشند.
سوم این که بعد از سر زدن به گور شما، می توانند چند دقیقه دیگر تا آبعلی در جاده هراز یا چشمه اعلا در دماوند برود، تا هم گردشی کرده باشند و هم اگر موقع شام یا نهار باشد، چند سیخ کوبیده یا جوجه میل کنند و به روح شما درود بفرستند.
حالا این که می گویم قبرستان رودهن به خاطر این است که به خاطر چند سال زندگی در این شهر خوش آب و هوا زندگی کرده ام و قبرستان آن را دیده ام. این نوع قبرستان های خوش آب و هوا در تهران و شهر های دیگر ایران هم هستند.
گور آدم هم جزئی از زندگی آدم است، از همین الان به فکر «قبرتان» باشید.  

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

روایت کوتاه 1- عشق مچاله


مرد لباس هایش را پوشید، کت اتو زده ای که روی دسته کاناپه بود، برداشت و تنش کرد. به سمت در خروجی آپارتمان رفت. خم شد و با دست راست یک جفت کفش مردانه را از جاکفشی برداشت و از فاصله حدود 70 سانتی روی زمین انداخت.
کفش را نپوشید. برگشت به سمت آشپزخانه، کاغذی از دفترچه کوچک روی اوپن آشپزخانه برداشت و شروع کرد به نوشتن.
نوشتن که تمام شد، کاغذ را برداشت و رفت سمت یخچال. با یک دست تکیه کاغذ را روی به در یخچال چسباند و با دست دیگر یکی از دکوری های روی در یخچال را گذاشت بالای کاغذ، طوری که کاغذ روی یخچال ماند.
عقب تر آمد، نگاهی به تکه کاغذ انداخت و رفت.

مجید امشب برای شام می آید. گفتم یادآوری کرده باشم.
بازم می گم که خیلی دوســــــــــت دارم

در آپارتمان باز و زن وارد شد. کفش هایش را در آورد و با پاشنه پا هل داد زیر جاکفشی. با قدم های سنگین به سمت کاناپه آمد. کیفش را روی کاناپه انداخت راهش را کج کرد طرف آشپزخانه.
موقع راه رفتن دکمه های مانتو را باز می کرد، آخرین دکمه جلوی یخچال باز شد. در یخچال را باز کرد. با یک دست پارچ آب را بیرون آورد و بدون معطلی برد سمت دهانش بر و با دست دیگر در یخچال را بست.
بعد از خوردن آب چشمش افتاد به تکه کاغذ روی یخچال. چند لحظه نگاه کرد. بعد کاغذ را برداشت و در مشت دست راستش مچاله کرد. در کابینت را باز کرد و کاغذ را انداخت تو سطل آشغال داخل کابینت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

تجربه یک «سفر یک روزه»

امسال سال برای بهنام سال سفر است. این را یکی از بچه ها می گفت. از اول سال تا بحال که حدود دو ماه گذشته، سه سفر داشتم. یعنی برای هر ماه یک و نیم سفر!
البته اولی در تعطیلات عید بود و سفر نوروزی. اما سفر دوم به سفر واقعی بود که به پیشنهاد چند تن از دوستان یه شهر کرد و از آنجا به اصفهان رفتم. در ادامه همین روند سفرها بود که چند روز پیش سفری به شهر مشهد بهم پیشنهاد شد. سفری برای پوشش یک نشست خبری که دوستم نمی توانست برود و از من خواست که اگر دوست دارم به جای او بروم. من هم که اصولاً دوست دارم. یک سفر یک روزه با هواپیما به مشهد.
بعد از رسیدن بلیط هوپیما از طریق پست، البته با هزار بدبختی و این سوال بی پاسخ که چرا دوستان برنامه ریز از بلیط الکترونیکی استفاده نکردند، آماده سفر شدم.
از آنجایی که سفر یک روزه بود خیلی بار و بندیل نداشتم. یک دوربین بود و چند ورق کاغذ و یک مجله که معملاً در سفرها همراه می برم و نخوانده بر می گردانم. پرواز ساعت 6 صبح روز یکشنبه بود. حدود ساعت 3:30 از منزل در رودهن حرکت کردم و به لطف اتوبوس های تند رو شهرداری حدود 5:30 به فرودگاه رسیدم.
بعد از نوشیدن یک چای خیلی خیلی داغ که کل دم و دسگاه داخلی دهانم را سوزاند، سوار هواپیما شدم. تنها بودم و خبری از بقیه گروه خبری نداشتم.

اتوبوس، لوکس تر از هواپیما
این که می گویم هواپیما شما خیلی جدی نگیرید، اتوبوسی که چند هفته پیش با هادی و دیگر دوستان به شهرکرد رفتیم به مراتب از این به اصطلاح هواپیما بهتر و لوکس تر بود.
تنها فرق این هواپیما با اتوبوس های شرکت واحد یا مینی بوس های قدیمی و قراضه تهران - رودهن که چندین سالی می شود سوار نشده ام این بود که به جای حرکت روی زمین، روی آسمان پرواز می کرد.
صندلی های کثیف، تنگ و کوچک - هیچ ربطی به ابعاد من داشت و بقیه هم همین را می گفتند- در و دیوار نه چندان تمیز و تکان های جالب توجه موقع پرواز. صدا هم که تا دلتان بخواهد بود.
اگرچه ساعت پرواز در بلیط 6 صبح بود، اما هواپیما حدود ساعت 6:45 دقیقه از باند فرودگاه بلند شد. خلبان میهمان دار البته به دلیل این تاخیر از مسافران عذرخواهی کرد و علت آن را شلوغی باند فرودگاه دانست.
از آنجایی که خیلی خسته بود و خوابم می آمد، بعد از گرفتن چند عکس از ابرهایی که هواپیما بالای آنها در حال حرکت بود، تقریباً تمام مسیر را خواب بودم. موقع فرود و نشستن هواپیما بر باند فرودگاه بیدار شدم. حس عجیبی بود. تا چند دقیقه پیش روی ابرها آفتاب بود و گرما، اما حالا زیر ابرها در فرودگاه مشهد قطره های باران بودند که به شیشه هواپیما می خورد و باند خیس فرودگاه.
هوای خوبی بود. نه خیلی گرم و نه خیلی سرد. از هواپیما پیاده شدم و بعد از آشنا شدن با بقیه دوستان گروه خبری که راهی حرم امام رضا شدیم. دو نفر از مسئولان برگزاری جشنواره ای که بری پوشش خبری آن رفته بودیم مده بودند استقبالمان. دو جوان حدود 25 تا 30 سال که یکی کت و شلوار پوشیده بود و دیگری شلواز جین با پیراهن مردانه صورتی. خوش تیپ بودند.

نم نم نم ... باران
حدود ساعت 8:40 دقیقه به حرم امام رضا رسیدیم. از هم جدا شدیم و قرار شد ساعت 9:30 همان جایی باشیم که از هم جدا شدیم. باران نم نم می بارید. با این خیلی آدم مذهبی و معتقدی نیستم، اما آن لحظه بودن در حرم امام رضا را دوست داشتم. در قسمت بیرونی یکی از رواق هایش که نامش یادم نیست، روی فرش نشستم و باران را تماشا کردم.
روبروی جایی که نشسته بودم، طاق یکی از مسجد های مجموعه حرم امام رضا بود و شده بود پس زمینه بارش نرم باران. آن وقت صبح حیاط نسبتاً بزرگ جایی که نشسته بودم خالی بود. هوای ابری و قطره های بارانی که آرام می آمدند و در حوض بزرگ وسط حیاط گم می شدند.
لحظه خوبی بود. دوستان رفته بودند نماز بخوانند و با امام رضا در و دل کننده و احتمالاً خواسته هایشان را بگویند و من نیم ساعتی نشستم و آسمان را تماشا کردم.
بعد از حرم امام رفتیم برای پوشش برنامه خبری. چند نفری از مسئولان وزارت بهداشت و دانشگاه های علوم پزشکی آمده بودند و درباره جشنواره فرهنگی هنری دانشجویان پزشکی صحبت می کردند. خانمی که فکر کنم معاون دانشجویی وزارت بهداشت بود خیلی تاکید داشت که قصد داریم پزشک متعهد مسلمان تربیت کنیم. خب لابد پزشکان پیش از این یا متعهد نبودند یا مسلمان نبودند.

هم صحبت
برنامه که تمام شد هر کس به فکر کاری بود. یک نفری زمان خواست برای خرید و گشت و گذار. یکی هم دنبال جایی می گشت تا به قول خودش «چند دقیقه ای پایش را دراز کند.» چند نفری هم دنبال کامپیوتر و اینترنت بودند برای ارسال خبر.
من هم زمان خواستم برای دیدن یکی از دوستانم که در مشهد زندگی می کرد. از گروه جدا شدم و رفتم برای دیدن دوستم. قرارمان نزدیک حرم بود تا مبادا من که دومین سفرم به مشهد بود گم شوم. (تصور کنید من جایی گم شوم)
یکی دو ساعتی را هم با دوست عزیزمان گذراندیم و از هر دری سخن گفتیم. اصولاً بحث های ما با این دوست عزیز یا سیاسی است یا مذهبی! ولی همیشه از هم صحبتی با او لذت می برم. همراه دوستم قدم زنان چرخی در شهر زدیم و مجتمع بزرگ زیست خاور که دفعه پیش نتوانستم ببینم را دیدیم. (همیشه از مجتمع های تجاری مشهد تعجب می کنم. خیلی حرفه ای و جالب هستند.)
قدم زنان زیر نم باران (اوه! چه رمانتیک!) تا محل اقامت که در بیمارستان قائم مشهد بود رفتیم و بعد از خدا حافظی رفتم برای ناهار و آماده شدن برای بازگشت به تهران.

توپولوف و استرس
ساعت پرواز بازگشت به تهران 3:30 عصر بود و ما حدود 3 رسیدیم فرودگاه. این بار هم حدود 15 دقیقه ای تاخیر در پرواز داشتیم با این تفاوت که به جای انتظار در هواپیما در سالن ترانزیت فرودگاه ایستاده بودیم.
موقع سوار شدن به هواپیما فهمیدم که این هواپیمای قابل توجه که صبح ما را به مشهد آورده بود و حالا می خواست ما را به تهران بازگرداند، همان توپولوف معروف است. البته این یکی نسبت به توپولوف صبح تمیز تر بود.
من خسته بودم و مثل مسیر آمدن، مسیر رفت را هم تقریباً خواب بود. دوستان دیگر رسانه ای هم از شانس بد انتهای هواپیما افتاده بودند به قول خوشان بوفه نشین شده بودند، آن هم با سر و صدای مثال زدنی موتور توپولوف.
موقع کم کردن ارتفاع در تهران برای نشستن هواپیما تکان های شدیدی می خورد و از آنجایی که این بار می دانستم چه هواپیمای خوش سابقه ای سوار شدم کمی نگران سوقط بودم. نه این که از مرگ ترسی داشته باشم ها، نگران بودم خدای نکرده زنده بمانم و قطع عضوی چیزی شوم.
حالا نگرانی خودم یک طرف، ترس بنده خدایی که کنارم نشسته بود طرف دیگر. با هر تکانی که هواپیما می خورد، آقای کناری که اندکی از من بزرگتر بود مچ دست من را محکم فشار می داد! نمی دانستم با استرس خودم دست و پنجه نرم کنم یا ترس این بنده خدا که داشت به من منتقل می شد.
به هر حال هواپیما با کلی تکان و سر و صدا روی باند فرودگاه نشست و از هواپیما پیاده شدم. دراین سفر به چند نتیجه رسیدم. اول این که پیاده شدن از هواپیمای «توپولوف» می تواند یکی از لذت بخش ترین لحظه های زندگی هر فرد باشد.
دوم این که اصولاً سفر یک روزه با بعد مسافتی مشهد تجربه جدیدی است. سوم این که من هنوز سفر دوست دارم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

چمدان بدست منتظر امام زمان باشید!

به نظر می رسد برنامه ریزی در دولت (غیر قانونی) حاکم معنایی ندارد. برای آنانی که خودشان را رییس دولت اعضای هیات دولت می دانند خیلی مهم نیست که مردم احتمالاً برای روزها و هفته هایشان برنامه دارند.
خیلی لازم نیست دنبال فکر کنیم، از این موارد به وفور یافت می شود در دولت مهرورز. آخرین مورد آن هم جریان تعطیل کردن روزهای شنبه و یکشنبه هفته آینده است.
هیات دولت(غیر قانونی) چند روز قبل تصمیم گرفت تهران را در روزهای شنبه و یکشنبه هفته آینده تعطیل کند و اعلام کرد که اداره های دولتی، مدارس و مراکز آموزشی (دانشگاه ها) در این دور روز تعطیل هستند.
فردای روز تصمیم هیات دولت(غیرقانونی) برخی مسولان از جمله استاندار تهران اعلام کردند که تعطیلات تنها برای مدارس و دانشگاه های تهران است و اداره های دولتی باز هستند. چند ساعتی از اظهار نظر استاندار نگذشته بود که یک مسئول دولتی اعلام کرد که سایت ها و خبرگزاری ها و صدا و سیما خبر دروغ منتشر کرده اند و تعطیلی فقط برای مدارس است که آن هم هنوز قطعی نشده است.
امروز هم از رادیو شنیدم که بار دیگر اعلام کرده اند مه دانشگاه ها هم تعطیل است.


هینk چند خط کافی است که متوجه بی برنامگی آشکار دولت غیر قانونی احمدی نژاد شویم. تصمیم گیری اخیر دولت نشان داد که هیات دولت برای تصمیم هایی که می گیرد هیچ برنامه ریزی ندارد و تصمیم در یک زمن مطرح می شود و در یک زمان هم تائید می شود.
این تعطیلات چند روزه که البته به بهانه برگزاری اجلاس سران گروه 15 در تهران برای شهروندان تهرانی درحالی در نظر گرفته شده بود که خیلی ها تا بحال داد و بیداد های زیادی مبنی بر تعطیلات زیاد در ایران به راه انداخته اند.
البته منظورم این نیست که این تعطیلی ها بد است و خوب نیست، اما این که تصمیم ها در لحظه گرفته می شوند و هیچ برنامه ریزی ندارند خنده دار و مضحک است.
اگر هم هدف ایجاد امنیت بیشتر برای برگزاری اجلاس گروه 15 باشد، این سوال پیش می آید که آیا تنها دانش آموزان و دانشجویان امنیت شهر را به خطر می اندازند؟ و اگر قرار است از ایجاد مشکل برای این قشر جلوگیری شود، آیا این مشکلات کارمندان و کارگران وجود ندارد؟
اصولاً در این چند سال حضور دولت مهرورز تصمیم ها این گونه بوده، هرجایش را که می گرفتند از جای دیگر نشت می کرد!
آدم این شیوه تصمیم گیری ها را که می بیند به این موضوع ایمان می آرود که واقعاً این کشور در حدود 5 سال اخیر توسط نیرویی فرا زمینی اداره می شده! شاید همان امام زمان که بارها تاکید شده است که او کشور را اداره می کرده! وگرنه این چنین تصمیم هایی به راحتی برای از بین بردن یک تمدن کافی است، چه برسد به کشوری مثل ایران که 30 سال مشکل داشت و این چند سال اخیر مشکلات بیشتر شده است.
البته خیلی هم نباید مطمئن باشیم که این تصمیم دولت تغییر نمی کند. از من می شنوید چمدان هایتان را ببندید اسباب و وسایل سفرتان را جمع و جور کنید. معلوم نیست، شاید در آخرین ساعات روزپنجشنبه تصمیم دولت بر این شد که تمام ادارات دولتی را هم تعطیل کند، می توانید سه چهار روزی مسافرت بروید و آب و هوایی تازه کنید، که در این تهران تنها چیزی که نیست، همین هواست!
البته خیلی هم دل خوش نباشید! خدا را چه دیدی، شاید همین تعطیلات مدارس و دانشگاه ها هم لغو شد!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

روایت روز 21 اردیبهشت

روایت اول- باز هم خبر رسید که چند نفری را اعدام کرده اند. به اتهام های گوناگون، اتهام هایی که هنوز ثابت نشده بودند و احتمالاً ثابت هم نمی شدند. این چند نفر را قربانی کردند که آنانی که منتظر سالروز انتخابات ریاست جمهوری و روزهای بعد از آن هستند، گوشی دستشان باشد که خدای نکرده دست از پا خطا نکنند.
این روزها خبرهای مرگ و اعدام و دستگیری تکراری شده اند. اما باز آدم را می سوزانند. باز هم آتش می زنند به جان آزادی و جان آزادی خواهان. اما گویا راه آزادی، بدون مرگ پیمودنی نیست. این همسفر شوم مسافران ایستگاه آزادی چه بی رحمانه همسفرانش را ناکام از آزادی می گذارد و می رود.

روایت دوم- بعد از اعدام چند فعال سیاسی به اتهام محاربه و بمب گذاری خیلی ها منتظر بیانیه یا اظهار نظری از رهبران جنبش سبز بودند. انتظار ها از سوی برخی چنین بود که رهبران جنبش سبز باید خیلی سریع واکنش نشان می دادند و این موضوع را محکوم می کردند.
اما به نظرم این انتظار بیشتر رنگ و بوی احساسی دارد تا منطقی، آنهایی که منتظر شنیدن واکنس سریع افرادی چون موسوی و کروبی بودند، باید این موضوع را نیز در نظر می گرفتند که این افراد با توجه به وضعیتشان نمی توانند احساسی عمل کنند و بدون در نظر گرفتن همه جوانب به طور مثال درباره موضوعی مقل این اعدام ها واکنش نشان دهند. بماند که مهندس موسوی بعد از دو روز در بیانیه ای به این اعدام ها واکنش نشان داد.
روایت سوم- هیات دولت تصمیم می گیرد که به خاطر برگزاری اجلاس گروه 15 در تهران روزهای شنبه و یکشنبه را تعطیل کند. جمعه تعطیل است و دوشنبه هم تعطیل. می شود چهار روز تعطیلی.
یک روز پس از تصمیم هیات دولت خبر می آید که مصوبه هیات دولت لغو شده است و فقط مدارس تعطیل هستند و ادارات دولتی باید سرکار باشند.
به این فکر می کنم که اعضای هیات دولت (غیرقانونی) چند ساعتی نام امسال را یادشان رفته بود. بعد از یک روز یادشان آمد احتمالاً!

روایت چهارم- یاد روزهای قبل از انتخابات به خیر! انگار کسی اصلاً نمی دانست معنی حجاب و عفاف چیست!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

داستان ما و افغان ها

چند روزیست ماجرای تظاهرات جمعی از مردم افغانستان بر علیه دولت ایران در اعتراض به اعدام چند نفر افغان به اتهام قاچاق مواد مخدر مورد توجه رسانه ها و سایت ها قرار گرفته است. گویا در این تجمع های اعتراضی که مقابل سفارت ایران در افغانستان انجام می شود، شعارهایی هم بر علیه مقام های بلند پایه ایران داده شده است و عکس های آنها پاره یا به آتش کشیده شده است.

گزارش سایت بی بی سی در این زمینه: تظاهرات اعتراضی در برابر سفارت ایران در کابل

در این که شعار دادن بر علیه اشخاص و بی احترامی به عکس و پرچم کشوری امری ناپسند است، شکی نیست و بسیاری این نوع رفتار را نمی پسندند. اما موضوع اینجاست که برخی متاسفانه در مقابل چنین حرکت های اعتراض آمیزی جبهه می گیرند و هر آنچه به دهانشان می آید می گویند و می نویسند، آن هم بدون هیچ تامل و تحملی.
یادداشت های اعتراض آمیز زیادی درباره جریان افغانستان نوشته شده است که به عنوان نمونه به یادداشت دوست و همکار عزیزم اسماعیل سلطنت پور در سایت عصر ایران اشاره می کنم. این یادداشت با عنوان «نمک نشناسی به سبک افاغنه» به این موضوع پرداخته است که افغان ها سال ها مهمان های نا خوانده در ایران بوده اند و ضرر های زیادی به ایران از جمله به بازار کار ایران زده اند.
نویسنده این یادداشت از افغانستان به عنوان کشوری نام برده که بعد از عراق بیشترین خسارت را به ایران وارد کرده است. البته نویسنده در یادداشت خود برای به دست آوردن دل افغان ها هم تلاش کرده است و در جایی نوشته «البته مردم زجر کشیده افغانستان همواره برای ما محترم هستند اما...»
این یادداشت تنها نمونه ای از واکنش ما ایرانی ها به موضوع اعتراض افغان ها به وضعیت نا بسامان هموطنانشان در ایران است. اما سوال اینجاست که به راستی افغان های ساکن ایران چه وضعیتی دارند؟ رفتار ما ایرانی ها با آنها در این چند سال «مهمان نوازی» چگونه بوده است؟ جایگاه یک افغان به عنوان یک انسان در جامعه ایرانی کجا بوده است؟
این ها و هزاران سوال دیگر وجود دارد که به راحتی نشان می دهد که رفتار ما ایرانی ها با افغان ها به عنوان یک انسان درست نبوده و اکنون هم اگرچه بهتر شده است، اما همان روند ادامه دارد.
مردم ایران شاید تنها چند سال است که یاد گرفته اند اهالی افغانستان را «افغان» بنامند نه «افغانی». چند درصد ایرانی ها را سراغ دارید که برای تمسخر یکدیگر از صفت افغانی استفاده نکرده اند و چه کسانی را می شناسید که از شنیدن این صفت عصبانی نشده باشند؟
خیلی از ما، ماجرای خفاش شب را به یاد داریم. خیلی دور نیست. یادم می آید در آن ماه ها، شایعه ای بین مردم پیچیده بود مبنی بر این که «خفاش شب افغانی است». همین شایعه کافی بود که رفتار ما ایرانی ها با افغان ها از آنچه بود بدتر شود. یادم است در همان دوران حوالی پونک برای می خواستم نان بخرم. در صف استاده بودم و چند نفر جلوتر از من یک زن افغان بود.
وقتی نوبت به زن افغان رسید، یک زن ایرانی جلو آمد و با زننده ترین لحن بر سر زن افغان فریاد زد که تو افغانی هستی و قاتل هستی و اصلاً به چه حقی از نانوایی نان می خری و هزاران بدو بیراه دیگر که یادم نیست.
زن افغان نیز بدون هیچ حرفی از صف بیرون آمد و بدون نان نانوایی را ترک کرد. باز هم یادتان هست که خفاش شب فغانی که نبود هیچ، ایرانی و از هموطنان خودمان بود.
این تنها یک نمونه از رفتار ایرانی ها با افغانی هاست. حداقل صدها مشاهده شخصی در این زمینه دارم که شاید اگر بخواهم بنویسم چندین صفحه می شود.
اصلاً آیا برای افغان های داخل ایران حقوق شهروندی معنایی داشت؟ (اگرچه برای ایرانی ها هم این حقوق معنایی ندارد) آیا فرزندان افغان به راحتی می توانستند در هر مدرسه ایرانی تحصیل کنند یا در دانشگاه های ایران دانشجو شوند؟
حالا چه شده که برخی یادشان افتاده افغان ها در ایران میهمان بوده اند و ما میزبانانی با لطف بخشش؟ کدام رفتار ما ایرانی ها با افغان ها قابل ستایش است؟ شاید دو درصد از صد درصد!
منظور این نیست که حالا افغان ها به دلیل این که در ایران مهمان هستند هر کاری کنند و در مقابل قانون حقوق ویژه ای داشته باشند. به هر حال قاچاق مواد مخدر در همه جای دنیا از جمله ایران جرم سنگینی دارد، اما آیا آنانی که به این جرم به دار آویخته شدند، وکیل داشتند و حقوق خود را می دانستند؟ آیا قاضی دادگاه بدون توجه به ملیت آنها حکم بر اعدام آنها داده است؟
باید قبول کنیم که بسیاری از رفتار ما ایرانی ها با افغان های داخل ایران نژاد پرستانه بوده و بدور از انسانیت. این درحالی است که بی هیچ تردید قسمت عمده ای از بازار ساخت و ساز در ایران روی مهارت افغان ها می چرخید. اما متاسفانه ما بدون توجه به چنین پتانسیل هایی و از همه مهمتر بدن توجه به این که مردم دو کشور ایران و افغانستان هر دو فارسی زبان هستند و مشترکات فرهنگی بسیاری با هم دارند، به چشم مزاحم به افغان ها نگام می کردیم، نه به چشم یک انسان.
به هرحال جریان به وجود آمده بین ایران و افغانستان با هر هدفی که اتفاق افتاده است، از راه سیاسی و دیپلماتیک حل می شود، اما امیدوارم روزی برسد که همه متوجه شوند انسان انسان است، بدون هیچ تفاوتی. افغان و ایرانی روزی با هم برادر و هموطن بودند و حالا به اجبار مرزهای سیاست ساخته از یکدیگر جدا شده اند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

روایت فیلتر، شهرکرد و اصفهان


روایت اول - به لطف دوستان امنیتی و مخابراتی که این روزها اصلاً معلوم نیست که کدام امنیتی هستند و کدام مخابراتی چند روزی را از وبلاگ و وبلاگ نویسی دور بودم. مسئولین که اصولاً با هر نوع نوشتن از جمله وبلاگ نویسی مخالف بودند به جای این که یکی یکی وبلاگ ها را مسدود کنند و خودشان را خسته، تصمیم گرفته بودند یک سرویس وبلاگ مانند بلاگر را مسدود کنند!
البته من و خیلی از وبلاگ نویسان دیگر همین جا درجات تشکر را به جا می آوریم که حداقل مسئولین حداقل متوجه اشتباه خود شده اند و بلاگر را رفع فیلتر کردند، وگرنه با ما بودیم و بلاگمان بر دوش و دنبال یک وبلاگ گشتن!
پس تا بلاگر و کافه وطن فیلتر نشده است می نویسیم.

روایت دوم – اصولاً به سفر علاقه فراوانی دارم. هیچ پیشنهادی در این باره را رد نمی کنم و اگر لازم باشد خودم را در برنامه می گنجانم. بر همین اساس هفته گذشته به دعوت چند تن از دوستان خبرنگار و روزنامه نگار سفری به شهرکرد در استان چهارمحال و بختیاری داشتم.
اولین بار بود که به این استان و این شهر سفر میکردم و این موضوع واقعاً تاسف بار است که در ایران باشی و ایران گردی نتوانی!
شهرکرد ساده و بی آلایش بود. مردمانی آرام و شهری ساده. طبیعتی مثال زندنی. البته موضوع مهم در این سفر که لذت آن را دو چندان کرد، همراهی با دوستان خوب روزنامه نگار و خبرنگار بود. جمعی که حدود 97 درصد (!) تفاهم داشت. آن 3 درصد عدم تفاهم هم بر می گردد به علایق شخصی و لوس بازی های معمول که خب، دوستان سعی داشتند همرنگ دیگران شوند تا بیشتر به خودشان و بقیه خوش بگذرد.
سفر به شهر کرد همراه بود با دیدن کوهرنگ که پیش از این نامش را تنها روی بطری های پلاستیکی آب معدنی دیده بودم. دیدن لاله های واژگون که قبلاً تنها در حد عکس برایم معنی داشتند.
آبشار پیر غار را دیدم و روستای ده چشمه که در و دیوارش پر بود از طرفداری ها از میرحسین موسوی.
شاید بعد از این درباره این مسافرت بیشتر بنویسم. اما به هر حال سفر خوبی داشتم که همراه بود با آشنایی با دوستان بسیار خوب.
تنها می ماند دیر بیدار شدن های من از خواب صبح و تلاش جواد برای بیدار کردم که باید عذرخواهی بکنم که این یک مورد دست خودم نیست.

برخی از دوستان همسفر روایت هایی درباره سفر در وبلاگ هایشان نوشته اند و البته من را هم شامل لطفشان قرار دادن اند که خواندن آنها خالی از لطف نیست.
صدرا محقق – اگر به دنبال جزییات سفر هستند سفرنامه های صدرا را حتماً بخوانید.

روایت سوم – در جریان سفر به شهرکرد بالاخره آرزوی دیرینه من به وقوع پیوست و توانستم نصف جهان را ببینم. اصفهان تا پیش از این، روایت های دوستان و فامیل بود و عکس. ما اکنون سفری چند ساعته به اصفهان نیز به دانسته های قبلی اضافه شد.
اصفهان همانقدر که شنیده بودم و دیده بودم زیباست و جذاب. شرمنده خودم و اصفهان شدم که نتوانستم بیشتر در شهر بگردم و تنها سی و سه پل را دیدم و میدان نقش جهان. اما به هر حال سفر خوبی بود و خاطره ای چند ساعته، اما ماندگار از نصف جهان.
این که من تا این سن – حدود 26 سالگی – به اصفهان نرفته بودم برخی از دوستان را متعجب کرده است و خودم را ناراحت. اما به قولی «تا به حال پا نداده بود». تنهایی هم که سفر رفتن لطفی ندارد. از این به بعد به دنبال دوستی و زمانی می گردم که برای گشت و گذار در نصف جهان.