۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

مرگ گاهی ودکا می نوشد، حتی در روز تولد

- احتمالاً آدم‌ های زیاد مثل من هستند که در روز تولدشان بیشتر از هر روز دیگری به مرگ فکر می‌کنند. روز تولد برای من همانقدر که خوب است و معمولاً حال خوشی دارم، همانقدر هم دلتنگم.نمی گویم ناراحتی چون این حس که سال هاست من را در روز تولدم تنها نمی گذارد ناراحتی نیست. آنهایی که من را می شناسند می دانند که در روز تولدم بیشتر از هر روز دیگری می خندم و خوشحال هستم (می خندیدم و خاشحال بودم) اما به تمام آن خنده ها حسی از دلتنگی آمیخته است که تلاش می کنم کمتر کسی متوجه این حس دلتنگی شوند، حتی نزدیکترین دوستانم. پس از من می ماند خنده هایی که بلند بلند تحویل دوستان و عزیزانی می دهم که برای تبریک تولدم با من تماس می گیرند یا به دیدنم می آیند. برای عزیزانی که در توییتر و فیسبوک به من تبریک می گویند هم می شوم دو نقطه و چند پرانتز :))))))

- فکر کردن به مرگ در روز تولد حس عجیبی دارد یا از نظر من عجیب است. در روزی که به دنیا می آیی به این فکر کنی که روزی هم از دنیا خواهی رفت. حتی می خواهم بگویم این فکر هیجان انگیز است! این حس هیجان وقتی بیشتر می شود که مثل من چندین سال به این فکر کنید که در روز تولدتان خواهید مُرد. حالا این که من چرا چنین فکر را سال هاست از سر می گذرانم را نمی دانم، اما شاید 18 فروردین به روزی تبدیل شود که برخی را به یاد تولد من بیاندازد و عده ای را به یاد مرگ من.

- دوستی داشتم که می گفت وقتی یک بار تا پای مرگ رفت باشی دیگر مرگ برایت ترسناک نخواهد بود. راستش مرگ برای من پیش از اتفاقی که در بهمن 91 برایم افتاد آنقدرها ترسناک نبود. فقط از درد می ترسیدم. قبل از این اتفاق هیچ وقت تحمل درد را نداشتم، اما پس از آن اتفاق نه تنها دیگر هیچ ترسی از مرگ ندارم، با درد هم کنار آمده ام. حالا یکی از تفریحات ذهنی ام این شده است که چگونه خواهم مُرد؟ چه زمانی؟ با چه اتفاقی؟ چه کسی کنارم خواهد بود؟ آیا در هنگام مرگم یا هنگام خاک سپاری ام آسمان ابری خواهد بود یا باران خواهد بارید؟ آیا خانواده ام به توصیه من گوش خواهند کرد و من را در قبرستان رودهن یا جایی به جز تهران دفن خواهند کرد؟ دود و دم تهران به ابرهای بارانی مجال نمی دهند ببارند، اما در رودهن باران بیشتر است. به همین دلیل همیشه دوست داشتم – و هنوز هم – دوست دارم در رودهن زندگی کنم و جنازه ام در رودهن دفن شود.

- دهه سوم زندگی ام تمام شد و آنقدرها هم که شنیده بودم و گفته بودند دلگیر نبود، یعنی اصلاً دلگیر نبود. اتفاقاً برای من بهتر هم بود. سال های آخر دهه سوم زندگی ام پر بود از پیچ های تند و گردنه های صعب العبور. پر بود از آدم ها و اتفاق هایی که هیچگاه تجربه شان نکرده بودم و اصلاً فکر نمی کردم آدم ها می توانند این چنین هم باشند و اتفاق ها می توانند این طور هم رخ دهند. حالا تعریف هایم از خانواده، رفاقت، خیانت، دوست داشتن، پیشرفت، کار و زندگی تغییر کرده اند. یعنی قبل از این همیشه فکر می کردم دو در دو حتماً نتیجه اش چهار می شود، اما حالا حتی مطمئن نیستم که یک بعلاوه یک نتیجه اش دو باشد! می تواند خیلی بیشتر از این حرف ها باشد. گرما همیشه گرم نیست و سرما آنقدرهایی هم که فکر می کردم سرد نیست. آدم ها – حتی خاص ترینشان – با آنچه من و شما می بینیم و باهاشان معاشرت می کنیم، خیلی تفاوت دارند، تفاوت هایی که وقتی دیده و درک می شوند، دنیا را ترسناک می کنند. البته هستند در مقابل آدم هایی که بیش از پیش شما را به ادامه زندگی امیدوار می کنند. اتفاقاً گروه دوم تعدادشان خیلی بیشتر از گروه اول است. همان هایی که هیچوقت فکرش را هم نمی کنید، همان ها می توانند جز دسته دوم باشند. اما باید دقت کرد و راه اشتباه را نرفت، البته تاکیدی بر راه درست هم ندارم. چون بعضی وقت ها لازم نیست، راه درست را برویم، راه های اشتباه به خاطر خطرهایش لذت بخش تر هستند.

- سال جدید و دهه چهارم زندگی ام را به فال نیک می گیرم. نه اینکه زیادی به آینده خوشبین باشم، اما تمام سعی‌م را می کنم که پیشرفت کنم، چنانکه تا به حال چنین بوده ام. در دو سال گذشته از خودم رضایت کافی نداشتم، اما بدون شک سال دیگر همین موقع رضایت بیشتری خودم خواهم داشت. چیزهای زیادی هست که نمی دانم، حرف های زیادی است که نشنیده ام و تلاش خواهم کرد بدانم و بشنوم و حرکت کنم. در دو سال گذشته خوب فهمیدم که از هیچ کسی، تاکید می کنم از هیچ کسی نباید هیچ انتظاری داشته باشم. هر کاری که می کنم، هر حسی که دارم و هر حرکتی که می کنم باید بدون هیچ توقعی باشد. من اگر کاری انجام می دهم، چون فکر می کنم دارم کار درست را انجام می دهم و وقتی این حس را دارم حتماً اشتباهی در بین نیست. پس از هیچ کسی – حتی از نزدیکترین هایم – هیچ انتظار و توقعی ندارم.

پ.ن:
از فاخته پرسیدم
چند سال عمر خواهم کرد ...
ستیغ کاج جنبید
و پرتو زرین آفتاب بر علف زارها افتاد
در اعماق پر طراوت جنگل هیچ صدایی نیست ...
به خانه می روم
و بادی سرد
پیشانی داغم را
نوازش می دهد

- شعر از آنا آخماتووا
18 فروردین 1393

۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

من حتی به شعرهای چارلز بوکوفسکی اطمینان ندارم!

حالا دیگر درباره هیچ چیزی مطمئن نیستم. تاکید می کنم درباره هیچ چیز، چون هرچقدر فکر کردم و گشتم، دیدم چیزی یا کسی که درباره آن مطمئن باشم، نیست یا حداقل من نمی توانم پیدا کنم. در چند سال گذشته اتفاق هایی افتاد و آدم هایی وارد دایره زندگی ام شدند که به راحتی می توانم بگویم، فصلی جدید از زندگی ام آغاز شد. فصلی که نمی توانم درباره خوب بودن یا بد بودن آن بطور قطی نظر بدهم. فصلی آغاز شده است و هنوز نتوانسته ام نقطه پایانی برای آن پیدا کنم.

در چند سال گذشته این من نبودم که روزها و اتفاق ها را جلو می برم. این اتفاق ها و روزها بودند که من را همراه خود کردند. البته منظورم این نیست که قدرت تصمیم گیری ام را از دست داده ام و راه هر آنچه پیش آید خوش آید را برگزیده ام. اما انگار بدون قایق و پارو در رودخانه ای خروشان افتاده ام. با جریان آب حرکت میکنم. گاهی سعی می کنم چند متری شنا کنم، گاهی تخته سنگی گیر می آورم و به آن تکیه می کنم و گاهی هم به اختیار خودم بر موج ها سوار میشوم و به مسیر ادامه می دهم. گاهی این موج ها خوب هستند. اما گاهی چنان مرا به تخته سنگ ها و دیواره های رودخانه می کوبند که به این راحتی ها حالم سرجایش نمی آید.

همین اتفاق ها و آدم ها و حتی کارهایی که خودم انجام داده ام، باعث شدند تا بعد در آستانه سی سالگی ام درباره هیچ چیز و هیچ کسی اطمینان نداشته باشم. درباره اتفاق هایی که افتاده است مطمئن نیستم. گاهی با خود می گویم «این ها خواب هستند و تمام می شوند». حتی در همه روزهایی که بیمار بودم و در بیمارستان بستری بودم، منتظر بودم از خواب بیدار شوم و ببینم که همه اتفاق ها و دردها خواب بودند و تمام شده اند. اگرچه هنوز این چنین نشده است، اما من هنوز منتظرم از خواب بیدار شوم.

درباره آدم ها اطرافم هم چنین حسی دارم. درباره کارهاشان و حرف هایشان هیچ اطمینانی ندارم. یعنی نمی توانم مطمئن باشم. نمی توانم به احساسات آنها مطمئن باشم. شکی عمیق جای حس اطمینانم را گرفته است. آدم های به سادگی آب خوردن تغییر می کنند و بسیار کمتر از قبل می شود رویشان حساب باز کرد. وقتی دیگران از دید من این چنین شده اند، لابد من هم چنین شده ام و چقدر بد است که اتفاق درباره آدم ها می افتد. چقدر درد دارد وقتی نمی توان حتی درباره احساسات هم مطمئن بود. نمی توان به حرف هیچکس اطمینان کرد. دنیا ترسناک تر از قبل می شود، خیلی ترسناک تر از قبل!

نمی دانم می توان به سالی که با چنین بی اطمینانی آغاز میشود، اطمینان داشت یا نه؟ این روزها تنها در این باره مطمئن هستم که به هیچ چیز و هیچ کس اطمینان ندارم. حتی به این شعر چارلز بوکوفسکی:

هر چقدر بگوییم
مردها فلان
زن ها فلان
یا تنهایی خوب است
و دنیا زشت است
آخرش روزی قلب‌ات
برای کسی تندتر می‌زند