۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

یک عکس ، یک خطر !

 


چرا عکس می گیری ؟



؟!؟!؟


چند نفری دورش جمع شده بودند ، آفتاب هم تماشا می کرد انگار . نگاهی کردم و رد شدم ، اما نمی دانم چرا بی اختیار دیدم دستم رفت به دوربین و آماده اش کردم برای عکاس . . . کادر بستم و خواستم عکس بگیرم .


چشمهایش را باز کرد و با صدایی که گویی بیشترین صدایش بود ، گفت : چیه داداش ؟ نگیر ! واسه چی می گیری ؟! عکس را گرفتم و دوربین گذاشتم تو کیف و رفتم .


همین ...


پی نوشت و توضیح : من از انداختن این عکس و قرار دادن آن در وبلاگم هیچ منظور خاصی ندارم و فقط می خوام اعتیاد را به عنوان یک خطر جاری در اجتماع گوشزد کنم .


پی نوشت ۲: عکس عوض شد . اگرچه تمام گفتنی های عکس در نگاه این مرد جوان بود .

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

میهمان سر زده سالروز مرگ فروغ فرخ زاد

 


میهمان سر زده سالروز مرگ فروغ فرخ زاد


روایتی از بزرگداشت فروغ در ظهیرالدوله


قبر فروغ


دوستی دارم بسیار نزدیک ( تو مایه های برادر ) هر وقت اتفاق خاص یا حتی ساده ای می افتد می گوید این یه نشونس ! یه نشونه از طرف خدا برای این که ما را متوجه چیزی یا اتفاقی کند . روی دوستی هیچ وقت سعی نکردم این حرف – ابولفضل – را جدی بگیرم و بیشتر مواقع این جمله می پیچد به شوخی های دوستانه و بعد از چند دقیقه فراموش می شود.


اما روز پنجشنبه – 24 بهمن - برای من روزی بود با یک نشانه. نشانه ای که پیش از اتفاق افتادن آن فکرش را نمی کردم و به خاطر چند اتفاق خرده و ریزه آن روز می گفتم این پنج شنبه روز من نیست . با یکی از دوستانم قرار داشتم که با هم به یک قبرستان برویم . جایی که پدرم بارها برایم از آن گفته بود و من تا آن روز – پنج شنبه – وقت نکرده بودم یا شاید سعی نکرده بودم که سری به آنجا بزنم . همین تعریف ها دلیلی شد تا با یکی از دوستانم عصر پنجشنبه را اختصاص دهیم به بازدید از قبرستان (آرامگاه) صفا یا همان ظهیرالدوله .


جایی که بسیاری از افراد معروف در آنجا آرام گرفته اند تا به دور از هیاهوی پر شدن قبرستانی چون بهشت زهرا (س) بقیه عمرشان را زیر خاک تجریش بگذرانند .


حدود ساعت 5 بعد از ظهر بود که سوار یکی از تاکسی های سر خیابان دربند شدیم تا ما را به ظهیرالدوله ببرد، راه زیادی نبود بعد از تقریباً 3 یا 4 دقیقه رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم و با این که بار اولی بود آنجا می رفتیم ، از تعقیب کردن دیگر افراد بازدید کنند به راحتی در ورودی را پیدا کردیم . کوچه ای کوتاه بود که با چند پله شروع می شد و می رسید به دری آهنی و طوسی رنگ که می شد آبی آسمانی هم دیدش ، با شیشه های زرد و آبی دور تا دور در . ریسه ای که جلوی آفتاب رنگ به رخساره نداشت هم بالای آن آویزان بود . چند نفری پشت در جمع شده بودند و پشت در ( داخل آرامگاه ) نیز چند نفر دیگر . پدرم گفته بود که این قبرستان تا یک ساعت مشخص باز است و اگر بسته بود پولی به مسئول آرامگاه بدهید ، در را باز می کند تا وارد شوید . جلو رفتیم و موضوع را پرسیدیم به خیال این که با یک اسکناس سبز یا شاید هم آبی رنگ داخل شویم . اما پسری آنسوی در نشسته بود و بی توجه بود به درخواست های ورود و خروج .



همه پشت در آرامگاه


نه می گذاشت کسی داخل شود و نه می گذاشت کسی خارج شود . به این بهانه که موقع خروج افراد داخل ، بیرونی ها داخل نشوند ، چون قبرستان بعد از ساعت 3 یا 4 باید بسته می شده و حالا که ساعت 5 است هنوز عده زیادی داخل قبرستان هستند و باید بیرون بروند و کسی هم اجازه ورود ندارد .


اما بالاخره اصرار افراد پشت در نتیجه داد و پسر مو بلوند در را باز کرد که داخلی ها خارج شوند ، اما وقتی خواست در را ببندد افراد بیرون با دست در را نگه داشتند و به هر زوری بود وارد شدند ، البته اضافه کنید داد و بیداد پسرک را که « این آخرین سال است ، به پلیس زنگ می زنم و ...» و چند جمله دیگر که البته آراسته بود به چند فحش آبدار و نیمه آبدار که نثار پدرش می شد .


اما این تمام ماجرا نبود ، چون تا رسیدن به دو مقبره سرشناس آرامگاه صفا یک در دیگر هم بود ، که آن هم بسته بود . جلوی آن هم چند نفر ایستاده بودند که کسی نباید وارد شود . مردم اعتراض داشتند به ابن موضوع و شاکی از این که چنین جایی چرا نباید مسئول و برنامه ای مشخص داشته باشد ، اگر چه برخی میان جمعیت می گفتند که این قبرستان یک ملک خصوصی محسوب می شود و کسی با آن کار ندارد که البته از سوی دیگران این موضوع غیر قابل باور بود.





تجمع پشت در دوم


یکی داد می زد و آن یکی دعوت می کردش به آرامش ، چند دقیقه ای چنین گذشت تا کسی که کلید در دوم دستش بود با این شرط که تنها 7 یا 8 دقیقه فرصت برای بازدید هست ، راضی شد در را باز کند .


وارد که شدیم به غیر از آرامگاه با شکوه ، اما ساده ملک الشعرای بهار در کنار دیوار چمعیتی 30 یا 40 نفره جلب توجه می کرد . افرادی آرامگاه فروغ فرخزاد را در حلقه خود داشتند و یکی میانشان شعر می خواند.


 


یکی تمام می کرد و دیگری شروع می کرد به شعر خواندن . این موضوع همچنان ادامه داشت و گاهی صدای زنی می آمد و پس از آن صدای مردی که شعر می خواند. جلوتر رفتم ، روی قبر فروغ گل بود در کنار دیس حلوایی که 2 یا 3 قاشق بیشتر از آن باقی نمانده بود . چند شاخه گل رز ، چند شاخه گل نرگس هم روی قبر بودند که عکسی سیاه و سفید از فروغ را حاشیه داده بودند ، عکسی معروف از فروغ که سیگار به دست دارد.





 


چند کوزه شکسته و شمع روشن هم بالای قبر بودند .  این جا بود که دوستم خیلی آرام – بدون این که کسی متوجه شود – کنار گوشم گفت : امروز چندمه ؟


گفتم : نمی دونم ! فکر کنم 24 رمه . 24 بهمن .


گفت : تعطیل امروز سالگرد مرگ فروغه دیگه .


گفتم : ااااا ! جدی می گی ؟ نمی دونستم .


گفت : من می دونستم ، ولی اصلاً یادم نبود .


نگاهی به هم کردیم آمیخته به تعجب ! و ادامه به  اصطلاح مراسم را دنبال کردیم .


مراسم با این که خود جوش بود و به تلاش برخی از فروغ دوستان ترتیب داده شده بود ، اما نظم خاصی داشت. همهمه نبود و همه به نوبت به فروغ ادای احترام می کردند . یکی شعری می خواند برای فروغ و دیگری شعری می خواند از فروغ .  کسی دکلمه می کرد و آن یکی زیر آواز می زد . همه گوش می دادند . چند نفری هم عکس می گرفتند با دوربین های غیر حرفه ای. بازار موبایل هم داغ بود، فیلم برداری و عکس برداری از مراسم سالروز مرگ فروغ . برخی نیز گوش می دادند به شعر خوانی ها و البته قدم می زدند در فضای قبرستان که موزه ای را می مانست آرام و ساده با برگ های خشکی که پاییز را روی قبرها به زمستان رسانده بودند .




جمعی از مشتاقان


 


صدای پسرک جوان دوباره در فضای قبرستان پیچید که خواهش می کرد مردم قبرستان را ترک کنند و زیر قولشان نزنند .


یکی درمیان جمعیت بلند خواند : ای ایران ، ای مرز پر گوهر . . . و دیگران همراهش شدند تا مراسم تمام شد و یکی یکی به سمت در خروجی رفتند .



اون روز نه من و نه دوستم چیزی درباره تاریخ مرگ فروغ نمی دانستیم و این اتفاق کاملاً بدون هماهنگی رخ داد و باعث شد روزی که فکر می کردم حداقل برای من روز خوبی نیست ، به یکی از بهترین و به یادماندنی ترین روز های چند سال اخیر زندگی ام تبدیل شود . ما میهمان سر زده سالروز مرگ فروغ بودیم .


حالا هر وقت اتفاق جالب و حتی ساده ای برایم بیافتد به یاد ابولفضل می افتم که می گفت : این یه نشونس ! یه نشونه از طرف خدا. . .


اینجا می توانید فقط روایت تصویری را ببینید


۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

 


لطفاً عدالت را معنی کنید!


 


معاونت دانشجویی و دانشجوی دختر دانشگاه زنجان


هر دو به سی ضربه شلاق محکوم شدند


 


زنجان و دانشگاه زنجان از ماه خرداد سال 1387 به موضوعی حساس برای دانشجویان و دانشگاهیان و حتی برخی مسئولان سیاسی – امنیتی ایران مبدل شد که شاید به این زودی ها از خاطره ها پاک نشود .


اتفاقی که در زنجان رخ داد در ابتدا برای بسیاری از مخاطبان و کسانی که شنونده خبر بودند غیر قابل باور بود ، اما پیگیری ها نشان داد خبر صحت دارد . خبر مربوط بود به پیشنهاد غیر اخلاقی – بخوانید کثیف - معاونت دانشجویی دانشگاه زنجان به یکی از دانشجویان دختر این دانشگاه و قصد این مسئول دانشگاه که از بد روزگار مدرک دکتری هم داشت برای تجاوز به یکی از دختران دانشجو .



تجمع دانشجویان


اصل خبر را اینجا بخوانید


این موضوع با هوشیاری این دختر دانشجو و کمک همکلاسی های وی فاش شد و آنها توانستند پرده از این قصد غیر اخلاقی – باز هم بخوانید کثیف – بردارند، که البته این موضوع واکنش های بسیاری در دانشگاه از جمله تحصن دانشجویان را به همراه داشت تا آنجا که حسن مددی ، معاونت دانشجویی دانشگاه زنجان از کار برکنار شد. اما همان زمان نیز واکنش برخی مسئولان و به خصوص وزیر محترم علوم جالب توجه بود و خبر از اتفاقی عجیب در پی را می داد . وزیر علوم در پاسخ به خبرنگارانی که در باره اتفاقات زنجان سوال کرده بودند گفت : هیچ چیز معلوم نیست و هنوز اتهام مطرح شده ثابت نشده است. جالب اینجا بود که ایشان انتشار فيلم حوادث اين دانشگاه را غير اخلاقي دانسته بود.


جناب وزیر همچنین با غير شرعي و خلاف اخلاق خواندن فیلم برداری ار این حادثه فرموده بودند که آنچه در فيلم نشان داده شد تنها دختري بود که به دفتر مراجعه کرده و در آنجا روسري بر سر نداشت اما اينکه متاسفانه عده اي بخواهند با اهداف سياسي از اين تصاوير سو» استفاده کنند کاري غير صحيح است.


وي همچنين در پاسخ به سوال خبرنگاري که پرسيد قصد نداريد درباره حوادث دانشگاه زنجان عذرخواهي کنيد، سکوت کرد  وگفت : مشکلات و مسایل اخیر دانشگاه زنجان جنگ روانی دشمن علیه کشور بود.


این موضع گیری وزیر علوم درباره حادثه ای که حتی صحبت کردن درباره آن برای بسیاری شرم آور است ، همان موقع نشان داد که باید منتظر اتفاقات جالبی باشیم . همان زمان هم دادگستری زنجان دستور دستگیری دختر دانشجو و عوامل فیلم برداری را صادر کرد تا ثابت کند ، آنطور که ادعا می شود هم از عدالت خبری نیست .



حسن مددی (معاون دانشجویی دانشگاه زنجان)


اما امروز (شنبه) و بعد از گذشت حدود 8 ماه از این اتفاق دادگستری استان زنجان برای متهمان دانشگاه زنجان حکمی صادر کرده که مهر تائیدی است عدالت محوری دستگاه قضایی و حتی . . .


به گفته رئيس دادگستري استان زنجان معاون وقت دانشگاه زنجان به سی ضربه شلاق تعزيري و سی ضربه شلاق تعليقي محکوم شد و جالب این که دختر دانشجو نيز به سی ضربه شلاق تعزيري محکوم شده است . حال چرا ؟ سوالی است که دستگاه قضایی باید به آن پاسخ دهد .


جمال انصاري همچنین گفته است حکم تبعید معاون وقت دانشگاه زنجان نیز در دادگاه تجديدنظر لغو شده است ، یعنی جناب آقای دکتر مددی می توانند در شهر و حتی در دانشگاه حضور داشته باشند ، بدون اندکی احساس شرم .


رئيس دادگستري زنجان همچنين درباره بخش دوم پرونده دانشگاه زنجان که مربوط به همکلاسیان دانشجوی دختر ایت هم این چنین گفته است که : ‌براي هشت نفر از افرادي که در تشکيل تجمع، اعتصاب و بر هم زدن آرامش دانشگاه دخالت داشتند، کيفرخواست آنها صادر و پرونده به دادگاه انقلاب زنجان ارجاع شده است.انصاري افزود: نخست هفت نفر از هشت نفر بازداشت شدند که پس از طي مراحل مقدماتي براي آنها وثيقه مناسب صادر شد که همگي آنها پس از توديع وثيقه آزاد شدند.وي ادامه داد:‌متهم هشتم اين پرونده از ديد ما مجهول المکان است و هنوز نتوانسته‌‏ايم به آن شخص دسترسي پيدا کنيم.


این که چرا همان حکمی که برای معاونت دانشجویی دانشگاه در نظر گرفته شده برای دانشجوی بی نوا هم در نظر گرفته شده و این که دخالت دادن آن هشت دانشجو در این دادگاه به چه منظوری بوده سوالاتی هستند که اگر چه هرکدام از ما پاسخی روشن و محکم برای آن داریم ، اما بهتر است مسئولان قوه قضاییه ، مسئولان محترم دانشگاه و وزیر محترم علوم پاسخگوی آن باشند .


اما آنچه پیداست معنی و مفهوم عدالت و عدالت محوری چیزی غیر این احکام و تصمیمات است .


در این باره بخوانید 

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

 


نوستالوژی از سرزمین های شمالی


 


قدیم و قدیمی ها از قدیم الیام الگو بوده اند و به یاد ماندنی . همیشه می گفتیم و می گوییم به قول قدیمی ها و برای اثبات حرفمان و تصمیم هایمان از همان قدیم سند و مدرک می آوریم که معمولاً هم جواب می دهد. حالا منظور از این قدیم صد سال پیش یا مثلاً چهارصد سال پیش و بیشتر نیست . گاهی دیروز ، یک ماه پیش و 10 سال پیش هم می تواند حکم قدیم را داشته باشد . این قدیم و یاد کردن از آن همیشه با نوستالوژی همراه است که اگر چه همیشه خوشایند نیست ، اما خاطراتی را یاد آوری می کند که فکر کردن به آنها مثل مزه کردن یک گوجه سبز ترش است، وقتی چشمانمان را محکم می بندیم و می خندیم از مزه ترش گوجه سبز و نمکی که بر آن پاشیده ایم .


چند روز است که فکر کنم همین حس برای خیلی از ما تکرار شده است . اگر چه تا چند سال پیش از پخش سریال های تکراری در شبکه های تلویزیونی می نالیدیم و همیشه شکایت داشتیم از این روند صدا و سیما که آن موقع برای لاریجانی بود ، اما این روزها تکرار سریال ها و فیلم های تلویزیونی برایمان آنچنان خوشایند است که بسیاری از رسانه های مکتوب به چنین خبر هایی می پردازند و تکرار فلان سریال یا فیلم را به خوانندگان خود اطلاع می دهند و بعضاً تاکید دارند که این سریال ها دیده شود . اتفاقی که در پخش سریال هایی چون پوآرو، شرلوک هولمز و دکتر کوئین در ماه های گذشته افتاد . اما در روزهای اخیر دو شبکه از شبکه های تلویزیون ضرغامی ( به سبک لاریجانی) اقدام به پخش روزانه چند سریال کرده اند که شاخص ترین آنها پخش سریال قصه های جزیره از شبکه اول و از سرزمین های شمالی از شبکه چهار است .



درباره سریال قصه های جزیره اگر چه سال های زیادی از پخش سری نخست آن نمی گذرد ، اما باز هم توانسته مخاطبان بسیاری را جذب کند .


اما این موضع در باره سریال از سرزمین شمالی متفاوت تر است ، آن چنان که این سریال بسیار قدیمی تر از قصه های جزیره است و شاید تعداد زیادی از نسل سومی ها این سریال را به خاطر نداشته باشند ، اما آنها که این سریال را دیده اند مطمئناً خاطرات خاک گرفته زیادی را با این سریال ورق می زنند .


از سرزمین های شمالی سریالی ژاپنی بود با محتوای خانوادگی . داستان پدری که به دلیل مشکلات خانوادگی از همسرش جدا شده بود و همراه دو فرزندش در یک روستا زندگی می کرد .


البته دیدن این سریال در آن سال ها آنچنان کار ساده ای نبود و باید شانس داشتید تا موقع دیدن این سریال برق منطقه تان نمی رفت و یا هزار و یک مشکل دیگر پیدا نمی شد ، تازه آن هم بعد از کلی ور رفتن با آنتن تلویزیونی که هر جایی آنتنش کار نمی کرد .


اما بهترین و خاطره انگیز ترین نکته این سریال آهنگی بود که در ابتدا و انتهای سریال پخش می شد و بیشتر مردم طرفدار پر و پا قرص این موزیک بسیار زیبا و دلنشین بودند و سعی می کردند در رخت خواب و تخت خواب های خود بیننده این سریال باشند و با آهنگ آن خوابشان ببرد .


حالا شما هم می توانید اگر وقت داشتید و البته حوصله هر روز طرف های ساعت 11 قبل از ظهر شبکه جهار را نگاه کنید و خاطرات تان را زیر و رو .  


این هم قطعه معروف از سرزمین های شمالی برای دانلود