۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

من دیوانه بارانم، باران های استوایی


باران های استوایی. این تنها کلماتی بود که سال های دور در کتاب های علوم خوانده بودیم و می دانستیم که باران های شدیدی هستند.
اما هیچ وقت باران های تهران را باران های پاییزی نمی دانستیم. حالا چندین سال از سال های دبستان و راهنمایی و کتاب های علوم گذشته است و اینجا، در مالزی باران های استوایی را تجربه می کنم.
روز اولی که به کوالالامپور رسیدیم دوستان از باران های استوایی و شدید می گفتند و من که عاشقانه باران را دوست دارم خوشحال از این که می توانم این باران ها را تجربه کنم گوش می کردم. حالا چند روزی است که این باران ها می بارد و می بارد و می بارد.
اصولاً عصر ها می بارد. شدید و یک پارچه. مثل بعضی از فیلم های ایرانی که با شلنگ باران می سازند و بیننده را در حد گاگول هم حساب نمی کنند. اینجا در مالزی انگار خدا شلنگ و آب پاش روی سر مردم گرفته است و آنها را خیس خیس می کند، مثل موش آب کشیده.
این روزها در کولالامپور باران هایی آمد که شاید به قول اردوان اندازه هر قطره آن به اندازه یک مشت باشد. شاید هم خدا مشت مشت آب بر سر بندگانش می بارد.
اما اینجا آب خیابان ها را نمی بندد و ماشین ها آب به آدم ها نمی پاشند. اینجا باران که می آید خیلی ها، سیگاری آتش می زنند و زیر سفقی هرچند کوچک به سیگار پک های آرام می زنند. باران را تماشا می کنند و می خندند. بعضی ها هم با چتر زیر باران های شدید قدم می زنند و انگار دوست دارند خیس بشوند، اما رویشان نمی شود. 
اما من دوست دارم زیر باران بروم و مثلا دیوانه ها جفتک بیاندازم! البته بعد از این عشق بازی بارانی، باید جلوی هر رستوران یا مرکز خریدی که قصد ورود به آن را دارم بیاستم تا قطره های آب، یکی یکی پایین بریزند تا کف سالن های فروشگاه خیس نشود و دیگران لیز نخورند.
من دیوانه بارانم ...

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

گرمای دلپذیر مالزی و دل من که برف تهران را می خواهد


امروز پنج روز از ورود من به مالزی می گذرد. این اولین سفر من به خارج از مرزهای ایران عزیز است. می گویم ایران عزیز، چون تا به حال فکر از ایران خارج نشده بودم و ایران را دوست داشتم، اما حالا این احساس من از هزاران کیلومتر خارج از ایران است و احساسی شدیدتر از گذشته. حالا به خوبی می فهمم و درک می کند خاک وطن کجاست و آدم می تواند چه دلبستگی به این خاک داشته باشد. مالزی کشور خوب و جالبی است و کولالامپور پایتخت این کشور هم شهری چشم نواز است و البته اقتصادی. به قول یکی از دوستان کولالامپور مثل یک پاساژ خیلی بزرگ می ماند که می توان ساعت ها وقت خود را برای خرید در آن تلف کرد و هزاران هزار تومان و دلار و رینگیت (واحد پول مالزی) در آن به باد داد. کولالامپور با برج ها و آسمان خراش هایش برای هر آدمی را وسوسه می کند تا سفری به آن داشته باشد. خیلی هم مهم نیست خرید کنید و پولی خرج کنید. به نظرم تنها دیدن این شهر، مغازه ها، غذاها، فروشگاه های بزرگش که مملو از برند های معروف هستند، سینماهایش با جدیترین فیلم های دنیا، آکواریوم برج های پتروناس و هزاران دیدنی دیگرش می تواند لذت هایی را به آدم بچشاند که طعمش فراموش نشدنی است. مالزی تجربه جدید یبرای من است. تجربه بودن در کشوری مسلمان که حجاب در آن تکراری نیست و آزادی را می توان در آزادی یافت. اما اینجا هم نگرانی و نگرانم. نگرانی ایران و آدم هایش، نگرانی 16 آذر و دانشجویانش و نگرانی هایی که تمام شدنی نیستند و از یادم نمی روند. شاید فاصله ها توانسته باشد کمرنگشان کند، اما طعم ترش و شیرین نگرانی ها همیشه بر زبانم قابل تشخیص است. اما اینجا می توانی تابستان گرم را با هوای شرجی تجربه کنی و باران هایی که بی امان می بارند و پشت تلفن از مادرت و نزدیکانت در تهران بشنوی که برخی از شهرهای ایران این روزها برفی است.این روزها اینجا همه برای سال نو آماده می شوند و امیدی به دیدن برف ندارند.

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

دستبند سبز بستم، اخراج شدم



این روزها را نمی دانم باید چه روزهایی بنامم؟ روزهای خوب یا روزهای بد، روزهای خوش شانسی یا روزهای بد شانسی، شاید هم روزهای معتدل! البته این روزها تنها موضوعی که هیچ مصداقی ندارد اعتدال و اعتدال گرایی است. از فردای روز 13 آبان از کار بیکار شدم. به عبارت شفاف تر از روزنامه ای که در آن کار می کردم اخراج شدم. مسئولان این روزنامه خیلی اصولگرا و حامی سرسخت احمدی نژاد بعد از حدود 8 ماه به این نتیجه رسیدند که یک طرفدار شش دانگ موسوی و خاتمی و کروبی و خیلی افراد دیگر! که از بد ماجرا به رنگ سبز هم علاقه فراوانی دارد، چه معنی دارد در یک روزنامه اصولگرای طرفدار احمدی نژاد مشغول باشد و همین شد که خیلی مودبانه و با سلام و صلوات اخراجم کردند و گفتند شما مرخصید!
گویا موضوع از این قرار بود که مسئولان روزنامه خیلی از نوشته ها و مطالبی که در وبلاگم می نوشتم خوششان نمی آمد. هچنین از این که من در تحریریه روزنامه به وضوح از موسوی و خاتمی و کروبی و جنبش سبز حمایت می کردم هم خوششان نمی آمد. البته خیلی هم علاقه ای نداشتند برخی مواضع جناب حمدی نژاد و حامیانش را هم مورد سوال قرار دهم. با این حال خیلی با این موضوع کنار آمده بودند و دبیر سرویس محترم گروه سیاسی نیز بارها به طرفداری از من با مسئولان بحث کرده بود از من حمایت کرده بود. اما وقتی من با دستبند سبز به نمایشگاه مطبوعات رفتم و این موضوع به گوش مسئولان روزنامه رسید تصمیم نهایی شان را گرفتند که من را اخراج کنند و گویا رایزنی های دبیر سرویس این بار نتیجه ای نداشت. این شد که دبیر سرویس محترم با کلی ناراحتی این موضوع را با من درمیان گذاشت، موضوعی که گویا راهی به جز قبول کردن آن نداشتم. هیچ وقت چهره دبیرمان را فراموش نمی کنم وقتی داشت می گفت که مسئولان روزنامه از او خواسته اند که به من موضوع را انتقال دهد. توانستم چهره کسی را ببینم که موضوعی بر او تحمیل شده باشد،مثل چهره خیلی ها بعد از شنیدن خبر رای آوردن احمدی نژاد در انتخابات! شاید هم من این طور فکر می کنم و اصلاً این فکر را نمی کرده. به هر حال بعد از چشیدن طعم تلخ لغو امتیاز در روزنامه تهران امروز، این بار طعم اخراج را هم چشیدم. اخراجی که خیلی هم تلخ نبود. البته بگویم دوری از دوستان و همکارانی که حدود 8 ماه با آنها کار کردم و سر و کله زدم طعمی آزار دهنده تر از تلخی داشت، اما اخراج از یک روزنامه حامی دولت، آن هم به دلیل بستن دستبند سبز و پایبندی به اعتقاد هایم خیلی هم تلخ نبود. طعم جدیدی بود که پیشتر خیلی تجربه اش نکرده بودم. اصولاً تحمل نظر مخالف جنبه زیادی می خواهد که از قدیم ما ایرانی ها نداشتیم و بعداً هم نخواهیم داشت. آخرش هم می شود این که یکی مثل من را به دلیل این که دستبند سبز بسته ام و طرفدار موسوی هستم از روزنامه اخراج می کنند. موضوع جالب تر آنجاست که چند روز قبل چند نفر دور هم جمع شده بودند و جنبش سبز علوی را برای مقابله با جنبش سبز مردمی تشکیل داده بودند که : ما هم هستیم. بعد هم شروع کردند به بیانیه دادن و موضع گرفتن. رسنه های حامی دولت فارس و ایرنا و روزنامه های ایران و کیهان هم تمام و کمال از آنها حمایت کردند. روزنامه ای که من در آن کار می کردم هم از این جنبش حمایت کرد و خبرهایش را در بهترین جای صفحه و خوب کار کرد. حالا پیدا کنید پرتغال فروش را. جنبش سبز علوی تشکیل می شود و من به خاطر بستن دستبند سبز اخراج! ماجرای جالبی بود. این که بعضی ها به موضوع های مورد حمایتشان هم اعتقادی ندارند و حتی از رنگ سبز می ترسند یک طرف و بعضی های دیگر که فکر می کنند جنبش سبز مردمی یک رنگ است و می توان جنبش های سبز دیگر هم به وجود آورد یک طرف دیگر!
البته وقتی بیکار می شوی متوجه خیلی موارد می شوی. این که جامعه مطبوعات و رسانه ایران این روزها چقدر کوچک و محدود شده است. چقدر تعداد روزنامه ها مجلاتی که به درد کار کردن می خورند کم است. این میان بسته شدن روزنامه خبر هم موضوع را پیچیده تر کرد. می فهمی روزنامه نگاری در ایران دقیقاً جنون است. جنونی خود خواسته که بچه های روزنامه نگار ایرانی (فرقی نمی کنه کدوم طرفی باشند) دوست دارند تجربه اش کنند و مجنون باشند. این روزها متوجه شدم چقدر دلم می تواند تنگ باشد. دلتنگی برای سر و کله زدن با یک حامی قبلی خاتمی که حالا طرفدار سر سخت احمدی نژاد است. دلتنگی برای یک بچه بسیجی که اصلاً فکر نمی کنم بلد باشه باتوم تو دستش بگیرد و دلتنگی برای ائتلاف با یک بسیجی، دلتنگی برای کسی که از سیاست های نامعلوم خارجی و هسته ای احمدی نژاد طرفداری می کنه و اصلاً حواش نیست سر ملت تو این چند سال چه بلایی اومده. دلتنگی برای دبیری که می ذاشت هرچه قدر که وقت هست باهاش بحث کنی و همه جوره جوابت رو می داد و اگه نمی تونست راضیت کنه عصبانی می شد و بحث تمام! دلتنگی برای یه کافه دار که خوب بلد بود قهوه درست کنه، انگلیسی صحبت کنه و حالا گزارش های بین الملل می نویسه و خیلی دلتنگی های دیگه که ... و همه دلتنگی های دوست داشتنی دیگه. اما بیکاری هم دورانی دارد ... شاید بازم از این دلتنگی ها نوشتم. الان وقت تمام شد.