۱۳۹۳ بهمن ۷, سه‌شنبه

دارین میرین مرفین بیارین؟

چشم هام رو به دری شیشه ای باز شد که پشتش تاریک بود. نمی دانستم کجا هستم. در و پرده سبز بد رنگ کنارش برایم آشنا نبودند. نور آفتاب از پرده های پرده های بد رنگ و تیره جلوی پنجره عبور می کرد و به دیوار بالای سرم می تابید. خیلی زود متوجه درد شدیدی شدم که در سر دارم. چند ثانیه ای طول کشید تا متوجه شوم جریان سر درد چیست و اتفاق های شب گذشته را به یاد بیاورم... چه شب خوبی بود. می دانستم روی تخت بیمارستانم، اما کدام قسمت و کدام اتاق؟

روی پهلوی چپم خوابیده بودم. خواستم دست راستم را بلند کنم، اما انگار به جایی گیر بود. سُرم دستم بود. چند تایی سیم رنگی از دستگاهی که کنار تخت بود داخل یقه ام رفته بودند. با زحمت خودم را حرکت دادم و به حالت تخت باز دراز کشیدم. تکان که خوردم درد سرم چندین برابر شد، چنان که فکر کنم با صدای بلندی از درد ناله کردم. دردی که در سرم جولان می داد برایم غیر قابل باور بود. چطور می شد سرم این قدر درد کند؟!

صدای گنگ و نامفهومی از سمت راست تخت شنیده می شد. انگار راه نفس کشیدن کسی را بسته بودند و طرف هم سعی می کرد برای زنده ماندن با تمام تلاش ریه هایش را از هوا پر و خالی می کرد. بی توجه به درد، سرم را به سمت راست چرخاندم. صحنه ای دیدم باورش که برایم سخت بود.

پسری با سن و سال کمتر از 20 سال داشت مثل یک ماهی که از آب به خشکی انداخته شده، خودش را به تخت می کوبید و بالا و پایین می پرید. چند لوله پلاستیکی توی دهان و بینی اش بود و مثل من چندین سیم از دستگاه کنار تختش داخل یقه اش رفته بود. دست ها و پاهایش را با ملحفه ای چرک به میله های تخت بسته بودند. اما انگار داشت تمام تلاشش را می کرد که از روی تخت بلند شود. سرش را بلند می کرد و به تخت می کوبید. دستانش را با تمام قدرت تکان می داد. کمرش را چند سانتی از روی تخت بلند می کرد و محکم به تخت می کوبید و این تلاش همچنان ادامه داشت. چنان عجیب و غیر قابل باور بود که برای چند لحظه سردردم را فراموش کردم و به تخت پسر خیره شدم.

در شیشه ای باز شد. مرد سفید پوشی وارد اتاق شد. از پایین تخت من رد شد و سراغ تخت پسر رفت. یکی از سرنگ هایی که دستش بود را در یکی از سرم های بالای تخت خالی کرد. وقتی برگشت رو به من، پرسیدم اینجا کجاست؟ همراه های من کجا هستند؟ یک راست به سمت تخت من آمد و سرنگ دیگر را در سرم بالای سر من خالی کرد. مرد سفید پوش توضیح داد که «اینجا ICU بیمارستان ارتشه. چند ساعت پیش دکتر گفت باید از اورژانس به ICU منتقل بشی». گفت «دوستات و خانواده‌ت بیرون اتاق نشستن» و بعد پرسید «سردردت چطوره؟».

جواب دادم «هنوز درد می کنه، خیلی هم درد می کنه». گفت «الان باز برات مرفین میارم». به تخت کناری‌ام اشاره کردم و پرسیدم «این بنده خدا چش شده؟». گفت «چیزی نیست، سرباز بوده، خودکشی کرده. معده‌ش رو شست و شو دادن. معلوم نیست چه بلایی سرشون میارن که کارشون به خودکشی می کشه»

وقتی داشت از اتاق خارج می شد، پرسیدم «دارین میرین مرفین بیارین؟»


موقع بیرون رفتن، از لای در شیشه ای بهناز را دیدم. روپوش سبز چروکیده ای پوشیده بود و داشت با مرد سفید پوش صحبت می کرد، احتمالاً داشت اجازه می گرفت برای ورود به اتاق. وارد اتاق که شد شبیه آدمی بود که تمام سعی‌ش را می کرد تا لبخند بزند. 

- قسمتی از مجموعه ای که هنوز کامل نشده است 

پی نوشت: دو سال از تجربه ای که با مرگ کامل نشد، گذشت.