۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

راهی نیست، گاهی باید با خودتان درد و دل کنید


نوشته های شخصی وبلاگ مثل درد و دل هستند. درد و دل نویسنده با وبلاگ. شایدم هم با مخاطب های وبلاگ. کسی چه می داند شاید هم نویسنده می خواهد با خودش صحبت کند. مثل فکر کردن با صدای بلند می ماند. طرف درد و دل می کند و همه می توانند درد و دلش را بشنوند. به نظرم این که برخی پست های این چنینی وبلاگ را دلنوشته می نامند اشتباه است. این ها درد و دل هستند.

زمان هایی هست که آدم نمی تواند برای کسی درد و دل کند. دلیل مشخصی ندارد. شاید اعتماد نمی کند، شاید هم از این می ترسد که طرف مقابل به حرف ها و درد و دل هایش بخندند. بعضی وقت ها هم موضوع خصوصی تر از این حرف هاست که بتوان به کسی گفت. باید سکوت کرد و حرفی نزد که نکند به کسی بر بخورد.

بعضی وقت ها حرف ها خطرناک هستند. صحبت که بکنی بحث های زیادی به وجود می آید. حاشیه ساخته می شود و روابط از هم می پاشد. پس بهتر راه سکوت است. اما هر آدم ظرفیت مشخصی دارد. مگر می توان تا کجا سکوت کرد؟ می شود دل آدم را به بادکنکی دانست و درد و دل های نا گفته را به آب. تا یک جایی می شود داخل این بادکنک آب ریخت. می شود آب ریخت و آب ریخت تا بادکنک بزرگ و بزرگ تر شود. اما بهترین بادکنک دنیا هم که باشد یک جایی پاره می شود و آب همه جا را خیس می کند.

آدم هم تا یک جایی آستانه تحمل دارد. می تواند حرف ها و حدیث ها را در دلش نگه دارد. دم نزند، سکوت کند. اما معلوم نیست اگر این آستانه تحمل تمام شود، چه خواهد شد. خودش به فنا می رود یا بقیه؟! اما به هر حال یک بلایی سر خودش می آید. بلایی که شاید غیر قابل جبران باشد.

بعضی وقت ها دردها اینقدر به آدم نزدیک می شوند که باور کردنش سخت است. آنچنان آشنا هستند که کاری از دست تو بر نمی آید. مثل مرگ. نه می توانی بی توجه باشی، نه کاری از دستت بر می آید. کاری هم از دستت بر بیاید دردسر می شود. باز می رسیم به خانه اول... مثل آدمی که سرطان دارد، اما جرات خودکشی ندارد و نمی تواند خودش را از درد راحت کند. مثل آدمی که هفته ای دو یا سه بار باید دیالیز شود، درد تحمل کند. همیشه دو عدد لوله پلاستیکی دیالیز از بدنش بیرون زده باشد. اما نتواند خودش را راحت کند. نه آنقدر به پیدا شدن کلیه امید دارد و نه دلش می خواهد بمیرد! هفته ای چند بار می آید، دیالیز می شود.

زندگی خیلی از ما این چنین شده است. به قول معروف زندگی نمی کنیم، فقط زنده ایم. زندگیمان شده نگرانی و ناراحتی، دروغ و تهمت، ترس و تاریکی، داد و دعوا ... و کمی هم خنده ... از آن جهت می گویم کمی خنده چون بیشتر خنده های ما خنده نیستند. بازی و نمایش هستند. حواسمان به دور و برمان است تا کسی چیزی نفهمد. البته با این همه مراعات کردن باز چند نفری هستند که حدس هایی از وضعیت درونی آدم می زنند.

دلم از این شهر پر دود می گیرد. از این شهر شلوغ که آدم هایش هیچ کدام واقعی نیستند. هیچ کدام خودشان نیستند. آنها نمی دانند، اما بعضی وقت ها من می فهمم پشت خنده ها و گریه هایشان چه خبر است. می فهمم چقدر راست می گویند. پیش آمده که من روزها و هفته ها در این شهر حرف راست نشنیده ام. نشسته ام و نگاه کرده ام. دوست دارم فریاد بزنم ... دوست دارم داد بزنم. اما فریاد هایم در این شهر مثل فریاد زدن در خواب است. هیچ کس صدایت را نمی شنود. هیچ کس ...