۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

اول گلشیفته، دوم بازداشت


اول: طبق معمول روزهای چهارشنبه حدود ساعت دو و نیم رسیدم محل کارم. دو نفر از همکارم بیرون ایستاده بودند به سیگار کشیدن. خبر خوبی گرفته بودم. با خوشحالی شروع کردم به تعریف خبر. حرفهایم که تمام شد یکی از همکاران با هیجان خاصی که اول فکر کردم به خاطر خبر من است، صحبت از انتشار عکسی از گلشیفته کرد. گفت عکسی نیمه عریان از گلشیفته منتشر است و از صبح نبودی ببینی چه سر و صدایی در فیس بوک به راه افتاده است.
همانجا بود که فهمیدم گویا خبری که من درباره سازمان میراث فرهنگی گرفته بودم درمقابل عکس گلشیفته سوتیتر هم حساب نمی‌شود. با اشاره همکارم به فیس بوک در چند ثانیه تصور کردم که الان در این کشور بزرگ اینترنتی چه خبر است و چه نوشته ها و عکس هایی که روی دیوار ها نمی رود. کامنت های، موضع گیری ها، طرفداری ها و فحش دادن ها!
بار اول نیست و احتمالاً بار آخر هم نخواهد بود، عادت کردیم. اما خب مثل همیشه موضع گیری ها درباره عکس گلشیفته فراهانی جالب بود، می شد حرف و حدیث ها را به سه یا چهار قسمت تقسیم کرد. دسته اول کسانی که از این کار گلشیفته حمایت کرده بودند و اعتقاد داشتند او برای اعتراض این کار را کرده است. یا مثلاً خواسته از دختر عربی که عکس های عریانش را منتشر کرد دفاع کند. در مقابل هم عده ای شروع کرده بودند به ناسزا گفتن و این که این دختر آبروی ایران و ایرانی را برده است و از همین صحبت ها. یک دسته هم بودند که کاری به این دو طرف نداشتند و معتقد بودند آزادی یعنی هر کسی هر کاری را به هر دلیلی انجام دهد. البته کاری که به دیگران ضرر و زیان نرساند.  
البته دسته ای هم بودند که سعی داشتند گلشیفته را از جنبش جدا بدانند – حالا این که گلشیفته چه زمانی گفته است این کارها را به خاطر جنبش اعتراضی در ایران انجام می دهد هنز معلوم نیست و کسی نمی داند – این عده تلاش می کردند بگویند که این کار گلشیفته ربطی به جنبش سبز ندارد و اگر همین الان رهبران جنبش اجازه اظهار نظر داشتند حتماً با این کار مخالفت می کردند.
بی شک نظر هر فردی برای خودش محترم است، اما متاسفانه عده ای عادت دارند نظریاتشان را – چه درست و چه اشتباه – به اجبار به بقیه بقبولانند! دلیل این کار را به واقع نمی دانم، اما معتقدم این اشتباه ترین کاری است که یک آدم می تواند انجام بدهد و البته ظلم به آنهایی که با نظرش مخالف هستند.
درباره کار گلشیفته باید بگویم این دقیقاً یعنی آزادی. ما فقط عکس و فیلم را دیده ایم و نمی دانیم دلیل اصلی این کار گلشیفته فراهانی چیست. اما باید به این کار احترام گذاشت. به نظرم خیلی لازم نیست حتی از این حرکت دفاع کرد، چون گلشیفته احتمالاً برای حمایت این کار را نکرده است و اگر قرار بود بخواهد حمایت کسی را جلب کند، خیلی راه های راحت تری داشت. پس این که بیاییم و بگوییم ما مخالفیم با موافقیم می شود همان تحمیل نظریات شخصی.
اما موضوع مشخص در این جریان این است که می توان این کار گلشیفته را نتیجه محدودیت هایی دانست که او در ایران با آنها بزرگ شده است. محدودیت هایی که هم من و هم شما داشته اید. برخی اعتراض کردیم و برخی سکوت.
بحث دیگر هم این است که گلشیفته فراهانی حالا یک بازیگر بین المللی به شمار می رود. پس حرکاتی این چنینی از سوی یک بازیگر بین المللی اصلاً جای تعجب ندارد. چه برسد به آن که بشینیم و سر این موضوع بحث کنیم که این کار درست است یا اشتباه.
نکته: دو نوشته فیس بوکی دیروز طرفداران بسیاری داشتند. اولی نوشته پناه فرهاد بهمن که درون مایه طنز داشت و خیلی تلخ اشاره داشت به این که اتحاد ما ایرانی ها در مواقعی کمتر از یک روز و دو روز طول می کشد.
آقای فرهاد بهمن این گونه نوشته بود: گلشیفته جان! قربون اون هیکل مانکنیت بشم، تازه دو روز بود که ملت تو فیس‌بوک همه با هم دوست شده بودن و راجع به اصغر فرهادی شاد بودند... نمی‌شد یه هفته دیرتر لخت شی که یه هفته‌ای اینجا ملت با هم مهربون بمونند! من اینجا به بشخصه اعلام می‌کنم که اصلاً من کی باشم که بخوام موافق یا مخالف تصمیم شخصی شما باشم، من از اون لحاظ عرض کردم!
دومین کامنت هم نوشته ای بود که احمد پورنجاتی نماینده سابق مجلس نوشته بود که موافقان و البته مخالفان بسیاری داشت:‌
گلشیفته فراهانی را به سوژه ای برای بگو مگوهای بی حاصل تبدیل نکنیم.  سنگ پا در گرمابه گم می شود, بشود. جار و جنجال ندارد. یک سنگ پای دیگر! این طفلکی, محصول بازار مشترک: ستاره تراشی عوام الناس ندید بدیدما, گنده گوزی جوجه فسقل هنرپیشه ی بی ظرفیت مملکت ما و البته فضای خفقان آور افراط کاری های القاعده ای و طالبانی متولیان حکومت ماست. پس: بگذار و بگذر! هیچ ربطی هم به جنبش سبز ندارد.
دوم: توجه بیش از حد مخاطبان به عکس گلشیفته و نادیده گرفتن خبر بازداشت چند روزنامه نگار و وبلاگ نویس باز هم نشان داد ما فراموش می کنیم. بی شک بازداشت چند انسان بسیار مهم تر از یک عکس نمیه عریان است. اما ما فراموش کرده ایم. به همین راحتی... توضیح بیشتر هم لازم نیست. 

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

خاک من کجاست فتاح ؟


چند سال پیش یکی از شبکه های تلویزیونی ایران برنامه ای پخش می کرد درباره ایرانی های خارج از کشور. دوره به اصطلاح فرار مغزها بود. صدا و سیما هم تلاش می کرد به مردم و آنهایی که در فکر رفتن از ایران هستند، بفهماند که ایران بهترین جای دنیاست و ماندن خیلی بهتر از رفتن است.

همین دلیل کافی بود برای ساختن و پخش مستند ها و فیلم ها و مصاحبه ها از ایرانی های خارج از کشور. یکی از این مستند ها درباره ایرانی هایی بود که رفته بودند و حالا به هر دلیلی نمی توانستند به ایران برگردند. نه این که مشکل سیاسی داشته باشند. چون به هر حال تاکید در تلویزیون این بود و هست که ما آزاد ترین کشور هستیم و در را برای ورود همه مخالفان نظام باز گذاشته ایم. این برنامه درباره آنهایی بود که به دلایل کاری یا تحصیل فرزندانشان یا بیماری خود یا اعضای خانواده شان، نمی توانستند به ایران بازگردند یا در ایران ماندگار شوند.

گزارشگر با پیرمردی صحبت می کرد که گلایه داشت از ایرانی هایی که بعد از خروج از ایران صحبت کردنشان تغییر می کند و لهجه می گیرند و زبان مادری شان را فراموش می کنند. افتخار می کرد به این که در چند ده سالی که خارج از ایران زندگی می‌کند، هیچ گاه به ایران و ایرانی نگفته است ایرون و ایرونی! همیشه نام ایران را درست تلفظ کرده است. این حرف ها را خیلی با افتخار می زد.
موقع دیدن این مستند یا نمی دانم مصاحبه داشتم به این فکر می کردم که چقدر مهم است آدم ایران را ایران تلفظ کند یا ایرون؟! آن روزها فکر می کردم لابد مهم است. لابد مهم است برای کشورت و نام آن ارزش قائل بشوی و درست تلفظش کنی. بالاخره ما برای این مرز و بوم هستیم و باید نسبت به آن و حتی اسم آن غیرت داشته باشیم. هرجا هم می رویم با افتخار نام کشورمان را ببریم.

اما آیا هنوز هم ایرانی ها و حتی خود من چنین تفکری درباره ایران داریم؟ هنوز هم ایرانی های خارج از کشور موقع صحبت از ایران سرشان را بالا می گیرند و با افتخار درباره مرز و بومشان سخن می گویند؟ آیا این ایران مرز و بوم ماست؟ همان خاکی است که باید به آن افتخار کنیم؟ جایی برای دفاع از این خاک و افتخار به آن باقی مانده است؟ منظورم نظر دادن درباره نیست. اینها سوالاتی هستند که شاید این روزها ذهن خیلی از ما ایرانی ها را مشغول خود کرده اند. هنوزم هم کسی نیست که پاسخ درستی به این سوالات داده باشد.

آیا ما ایرانی هستیم؟ ایرانی که باید به آن افتخار کنیم کجاست؟ یاد دیالوگ فیلم آواز قو می افتم که پیمان، نقش اول فیلم حاضر نشد با گروگان هایش وارد خاک ایران شود و این سوال را پرسید که «خاک من کجاست فتاح؟»‌