۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

روایت کوتاه 1- عشق مچاله


مرد لباس هایش را پوشید، کت اتو زده ای که روی دسته کاناپه بود، برداشت و تنش کرد. به سمت در خروجی آپارتمان رفت. خم شد و با دست راست یک جفت کفش مردانه را از جاکفشی برداشت و از فاصله حدود 70 سانتی روی زمین انداخت.
کفش را نپوشید. برگشت به سمت آشپزخانه، کاغذی از دفترچه کوچک روی اوپن آشپزخانه برداشت و شروع کرد به نوشتن.
نوشتن که تمام شد، کاغذ را برداشت و رفت سمت یخچال. با یک دست تکیه کاغذ را روی به در یخچال چسباند و با دست دیگر یکی از دکوری های روی در یخچال را گذاشت بالای کاغذ، طوری که کاغذ روی یخچال ماند.
عقب تر آمد، نگاهی به تکه کاغذ انداخت و رفت.

مجید امشب برای شام می آید. گفتم یادآوری کرده باشم.
بازم می گم که خیلی دوســــــــــت دارم

در آپارتمان باز و زن وارد شد. کفش هایش را در آورد و با پاشنه پا هل داد زیر جاکفشی. با قدم های سنگین به سمت کاناپه آمد. کیفش را روی کاناپه انداخت راهش را کج کرد طرف آشپزخانه.
موقع راه رفتن دکمه های مانتو را باز می کرد، آخرین دکمه جلوی یخچال باز شد. در یخچال را باز کرد. با یک دست پارچ آب را بیرون آورد و بدون معطلی برد سمت دهانش بر و با دست دیگر در یخچال را بست.
بعد از خوردن آب چشمش افتاد به تکه کاغذ روی یخچال. چند لحظه نگاه کرد. بعد کاغذ را برداشت و در مشت دست راستش مچاله کرد. در کابینت را باز کرد و کاغذ را انداخت تو سطل آشغال داخل کابینت.

۱ نظر:

بالانگار گفت...

تف توي روحش. اعصابم داغوووووون شد.