امسال سال برای بهنام سال سفر است. این را یکی از بچه ها می گفت. از اول سال تا بحال که حدود دو ماه گذشته، سه سفر داشتم. یعنی برای هر ماه یک و نیم سفر!
البته اولی در تعطیلات عید بود و سفر نوروزی. اما سفر دوم به سفر واقعی بود که به پیشنهاد چند تن از دوستان یه شهر کرد و از آنجا به اصفهان رفتم. در ادامه همین روند سفرها بود که چند روز پیش سفری به شهر مشهد بهم پیشنهاد شد. سفری برای پوشش یک نشست خبری که دوستم نمی توانست برود و از من خواست که اگر دوست دارم به جای او بروم. من هم که اصولاً دوست دارم. یک سفر یک روزه با هواپیما به مشهد.
بعد از رسیدن بلیط هوپیما از طریق پست، البته با هزار بدبختی و این سوال بی پاسخ که چرا دوستان برنامه ریز از بلیط الکترونیکی استفاده نکردند، آماده سفر شدم.
از آنجایی که سفر یک روزه بود خیلی بار و بندیل نداشتم. یک دوربین بود و چند ورق کاغذ و یک مجله که معملاً در سفرها همراه می برم و نخوانده بر می گردانم. پرواز ساعت 6 صبح روز یکشنبه بود. حدود ساعت 3:30 از منزل در رودهن حرکت کردم و به لطف اتوبوس های تند رو شهرداری حدود 5:30 به فرودگاه رسیدم.
از آنجایی که سفر یک روزه بود خیلی بار و بندیل نداشتم. یک دوربین بود و چند ورق کاغذ و یک مجله که معملاً در سفرها همراه می برم و نخوانده بر می گردانم. پرواز ساعت 6 صبح روز یکشنبه بود. حدود ساعت 3:30 از منزل در رودهن حرکت کردم و به لطف اتوبوس های تند رو شهرداری حدود 5:30 به فرودگاه رسیدم.
بعد از نوشیدن یک چای خیلی خیلی داغ که کل دم و دسگاه داخلی دهانم را سوزاند، سوار هواپیما شدم. تنها بودم و خبری از بقیه گروه خبری نداشتم.
اتوبوس، لوکس تر از هواپیما
این که می گویم هواپیما شما خیلی جدی نگیرید، اتوبوسی که چند هفته پیش با هادی و دیگر دوستان به شهرکرد رفتیم به مراتب از این به اصطلاح هواپیما بهتر و لوکس تر بود.
تنها فرق این هواپیما با اتوبوس های شرکت واحد یا مینی بوس های قدیمی و قراضه تهران - رودهن که چندین سالی می شود سوار نشده ام این بود که به جای حرکت روی زمین، روی آسمان پرواز می کرد.
صندلی های کثیف، تنگ و کوچک - هیچ ربطی به ابعاد من داشت و بقیه هم همین را می گفتند- در و دیوار نه چندان تمیز و تکان های جالب توجه موقع پرواز. صدا هم که تا دلتان بخواهد بود.
اگرچه ساعت پرواز در بلیط 6 صبح بود، اما هواپیما حدود ساعت 6:45 دقیقه از باند فرودگاه بلند شد. خلبان میهمان دار البته به دلیل این تاخیر از مسافران عذرخواهی کرد و علت آن را شلوغی باند فرودگاه دانست.
از آنجایی که خیلی خسته بود و خوابم می آمد، بعد از گرفتن چند عکس از ابرهایی که هواپیما بالای آنها در حال حرکت بود، تقریباً تمام مسیر را خواب بودم. موقع فرود و نشستن هواپیما بر باند فرودگاه بیدار شدم. حس عجیبی بود. تا چند دقیقه پیش روی ابرها آفتاب بود و گرما، اما حالا زیر ابرها در فرودگاه مشهد قطره های باران بودند که به شیشه هواپیما می خورد و باند خیس فرودگاه.
هوای خوبی بود. نه خیلی گرم و نه خیلی سرد. از هواپیما پیاده شدم و بعد از آشنا شدن با بقیه دوستان گروه خبری که راهی حرم امام رضا شدیم. دو نفر از مسئولان برگزاری جشنواره ای که بری پوشش خبری آن رفته بودیم مده بودند استقبالمان. دو جوان حدود 25 تا 30 سال که یکی کت و شلوار پوشیده بود و دیگری شلواز جین با پیراهن مردانه صورتی. خوش تیپ بودند.
نم نم نم ... باران
حدود ساعت 8:40 دقیقه به حرم امام رضا رسیدیم. از هم جدا شدیم و قرار شد ساعت 9:30 همان جایی باشیم که از هم جدا شدیم. باران نم نم می بارید. با این خیلی آدم مذهبی و معتقدی نیستم، اما آن لحظه بودن در حرم امام رضا را دوست داشتم. در قسمت بیرونی یکی از رواق هایش که نامش یادم نیست، روی فرش نشستم و باران را تماشا کردم.
روبروی جایی که نشسته بودم، طاق یکی از مسجد های مجموعه حرم امام رضا بود و شده بود پس زمینه بارش نرم باران. آن وقت صبح حیاط نسبتاً بزرگ جایی که نشسته بودم خالی بود. هوای ابری و قطره های بارانی که آرام می آمدند و در حوض بزرگ وسط حیاط گم می شدند.
لحظه خوبی بود. دوستان رفته بودند نماز بخوانند و با امام رضا در و دل کننده و احتمالاً خواسته هایشان را بگویند و من نیم ساعتی نشستم و آسمان را تماشا کردم.
بعد از حرم امام رفتیم برای پوشش برنامه خبری. چند نفری از مسئولان وزارت بهداشت و دانشگاه های علوم پزشکی آمده بودند و درباره جشنواره فرهنگی هنری دانشجویان پزشکی صحبت می کردند. خانمی که فکر کنم معاون دانشجویی وزارت بهداشت بود خیلی تاکید داشت که قصد داریم پزشک متعهد مسلمان تربیت کنیم. خب لابد پزشکان پیش از این یا متعهد نبودند یا مسلمان نبودند.
هم صحبت
برنامه که تمام شد هر کس به فکر کاری بود. یک نفری زمان خواست برای خرید و گشت و گذار. یکی هم دنبال جایی می گشت تا به قول خودش «چند دقیقه ای پایش را دراز کند.» چند نفری هم دنبال کامپیوتر و اینترنت بودند برای ارسال خبر.
من هم زمان خواستم برای دیدن یکی از دوستانم که در مشهد زندگی می کرد. از گروه جدا شدم و رفتم برای دیدن دوستم. قرارمان نزدیک حرم بود تا مبادا من که دومین سفرم به مشهد بود گم شوم. (تصور کنید من جایی گم شوم)
یکی دو ساعتی را هم با دوست عزیزمان گذراندیم و از هر دری سخن گفتیم. اصولاً بحث های ما با این دوست عزیز یا سیاسی است یا مذهبی! ولی همیشه از هم صحبتی با او لذت می برم. همراه دوستم قدم زنان چرخی در شهر زدیم و مجتمع بزرگ زیست خاور که دفعه پیش نتوانستم ببینم را دیدیم. (همیشه از مجتمع های تجاری مشهد تعجب می کنم. خیلی حرفه ای و جالب هستند.)
یکی دو ساعتی را هم با دوست عزیزمان گذراندیم و از هر دری سخن گفتیم. اصولاً بحث های ما با این دوست عزیز یا سیاسی است یا مذهبی! ولی همیشه از هم صحبتی با او لذت می برم. همراه دوستم قدم زنان چرخی در شهر زدیم و مجتمع بزرگ زیست خاور که دفعه پیش نتوانستم ببینم را دیدیم. (همیشه از مجتمع های تجاری مشهد تعجب می کنم. خیلی حرفه ای و جالب هستند.)
قدم زنان زیر نم باران (اوه! چه رمانتیک!) تا محل اقامت که در بیمارستان قائم مشهد بود رفتیم و بعد از خدا حافظی رفتم برای ناهار و آماده شدن برای بازگشت به تهران.
توپولوف و استرس
ساعت پرواز بازگشت به تهران 3:30 عصر بود و ما حدود 3 رسیدیم فرودگاه. این بار هم حدود 15 دقیقه ای تاخیر در پرواز داشتیم با این تفاوت که به جای انتظار در هواپیما در سالن ترانزیت فرودگاه ایستاده بودیم.
موقع سوار شدن به هواپیما فهمیدم که این هواپیمای قابل توجه که صبح ما را به مشهد آورده بود و حالا می خواست ما را به تهران بازگرداند، همان توپولوف معروف است. البته این یکی نسبت به توپولوف صبح تمیز تر بود.
من خسته بودم و مثل مسیر آمدن، مسیر رفت را هم تقریباً خواب بود. دوستان دیگر رسانه ای هم از شانس بد انتهای هواپیما افتاده بودند به قول خوشان بوفه نشین شده بودند، آن هم با سر و صدای مثال زدنی موتور توپولوف.
موقع کم کردن ارتفاع در تهران برای نشستن هواپیما تکان های شدیدی می خورد و از آنجایی که این بار می دانستم چه هواپیمای خوش سابقه ای سوار شدم کمی نگران سوقط بودم. نه این که از مرگ ترسی داشته باشم ها، نگران بودم خدای نکرده زنده بمانم و قطع عضوی چیزی شوم.
حالا نگرانی خودم یک طرف، ترس بنده خدایی که کنارم نشسته بود طرف دیگر. با هر تکانی که هواپیما می خورد، آقای کناری که اندکی از من بزرگتر بود مچ دست من را محکم فشار می داد! نمی دانستم با استرس خودم دست و پنجه نرم کنم یا ترس این بنده خدا که داشت به من منتقل می شد.
به هر حال هواپیما با کلی تکان و سر و صدا روی باند فرودگاه نشست و از هواپیما پیاده شدم. دراین سفر به چند نتیجه رسیدم. اول این که پیاده شدن از هواپیمای «توپولوف» می تواند یکی از لذت بخش ترین لحظه های زندگی هر فرد باشد.
دوم این که اصولاً سفر یک روزه با بعد مسافتی مشهد تجربه جدیدی است. سوم این که من هنوز سفر دوست دارم.
۳ نظر:
بهنام جان اون آقاهه کناریه بعد از نشستن هواپیما سر صحبت رو باهات باز نکرد؟ مثلا نپرسید عمو جون کلاس چندمی؟
اینو به عنوان یه آدم مجرب پل خواجو رفته میپرسما... :-)
هرکی هر فکری کنه خودشه گفته باشم!
اوه اوه مسافرت آقای توپولف با توپولف چه شود!!!!؟
راستی ، حالا واقعا مطمئنی اون بنده خدای کناری داشت ترس و استرس وارد می کرد؟؟؟.... محل تولدش رو از روی کارتی، مارتی، چیزی یه نگاهی می کردی ....
آقای م . ب !فکر کردی همه مثل خودت هستن که موضوع رفتن به پل خاجو را با افتخار اعلام کنن! آقا کور خوندی شما !
:)))
ارسال یک نظر