راهنمایی که بودم، فکر می کردم امتحان های ثلث سوم از کلاس سوم راهنمایی – دوره ما سه ثلث بود – بزرگترین و مهم ترین کاری هست که قراره تو زندگیم انجام بدم. اسمش امتحان نهایی بود و واسه همین خیلی می ترسیدم از این امتحان. این که قبول می شوم یا نه. نمره هام چطور خواهد بود و الی آخر.
به قول بچه های محصل شاگرد تنبل نبودم. تهران که بودیم مدرسه نمونه مردمی قبول شده بودم و مثلاً شاگرد زرنگ فامیل بودم. دخترها و پسرهای فامیل هم که هم سن سال من بودند یا از من کوچکتر بودند، نزدیک فصل امتحان می آمدند پیش من که به آنها درس بدهم و مشکلاتشان را بر طرف کنم. می خواهم بگویم فامیل به حساب قبولی در امتحان مدارس نمونه مردمی حساب دیگری روم من باز می کرد. چون از بین سه چهار نفر هم سن و سال خودم تنها کسی بودم که نمونه مردمی قبول شده بودم.
اما بعد از این که از تهران به رودهن مهاجرت کردم،وضع فرق کرد. رودهن مدرسه نمونه مردمی نداشت و دیگر از امکانات مدرسه ای که در تهران می رفتم هم خبری نبود. (در تهران مدرسه علامه طباطبایی می رفتم. سه راه سرسبیل که فکر کنم الان خراب شده است) یک مدرسه معمولی با شاگردهای معمولی. سعی می کردم خودم را نشان دهم و همین بود که از امتحان های نهایی ثلث سوم می ترسیدم. شب زود می خوابیدم و صبح ها زود از خواب بیدار می شدم که بیشتر درس بخوانم. حدود ساعت 4 یا 5 صبح از خواب بیدار می دم و به زور قهوه جوشیده و تخمه آفتابگران خودم را بیدار نگه می داشتم و درس می خواندم. مخصوصاً روزهایی که امتحان داشتم.
اما روز امتحان حرفه و فن خوابم برد. قرار بود ساعت 4 صبح بیدار باشم و درس بخوانم،اما حدود ساعت 7 صبح بیدار شدم. ساعت 8 هم باید سر جلسه می رفتم. درس سختی نبود،اما می ترسیدم. صبح درس نخوانده بودم و استرس شدیدی داشتم. با با همان استرس رفتم سر جلسه امتحان. برگه های امتحانی را که دادند. نگاهی به سوالات انداختم. انگار تا به حال حرفه و فن را نخوانده بودم. سوالات اصلاً برایم آشنا نبودند. چند دقیقاً ای ماتم برده بود. هرچه قدر تلاش می کردم جواب بدهم،چیزی یادم نمی آمد. بی اختیار زدم زیر گریه.
معلم حرفه و فن صدای گریه را که شنید باورش نمی شد من باشم. آمد طرفم و با تعجب پرسید چرا گریه می کنم. اسمش اقای بخشی بود. مردی حدود 30 سال یا یکی دو سال بیشتر. مجرد بود و فکر کنم با مادرش زندگی می کرد. صمیمی تر از یک معلم با شاگردهایش رفتار می کرد و همین بود که محبوبیت فراوانی داشت. گفتم که نتوانسته ام خوب درس بخوانم و حالا هم نمی توانم جواب سوالات را بدهم. نشست و با حوصله راهنماییم کرد. آرام شده بودم. بالاخره خودم را جمع و جور کردم و شروع کردم به نوشتن پاسخ سوالات. سوالات اصلاً سخت نبود و این من بودم که استرس بیخودی داشتم و نمی فهمیدم سوالات چه می خواهد.
بعد از امتحان چند نفری جمع شده بودیم در یکی از کلاس ها و درباره امتحان صحبت می کردیم. آقای بخشی وارد اتاق شد و نشست بین بچه ها. ما هم شروع کردیم از نگرانی هایمان صحبت کردن که اینها امتحان نهایی است و نمی شود به این راحتی ها از کنارش گذشت و فلان و فلان. همه یک جورهایی حس من را داشتند. نگران این امتحان ها. انگار آینده زندگی شان به این امتحان بستگی داشت.
آقای بخشی – معلم حرف و فن – وقتی نگرانی ما را می دید،لبخندی می زد و می گفت زندگی خیلی سخت تر از امتحان نهایی ثلث سوم است. این امتحان هم تمام می شود. امتحان نهایی چیزی نیست که اینقدر نگرانش هستید. این امتحان تمام می شود و امتحان نهایی دبیرستان می آید. آن هم تمام می شود. بعدش نوبت کنکور است. کنکور می شود امتحان بزرگ زندگیتان. اما همین الان می گویم کنکور هم با همه سختی و بزرگی اش، در مقابل امتحان های دیگر زندگی خیلی خیلی کوچک است.
آن زمان فقط شنونده حرف های آقای معلم بودیم. شاید خیلی این حرف ها را نمی فهمیدیم. با خودم می گفتم آقای معلم می خواهد ما را آرام کند،برای همین اینطور صحبت می کند. اما هر سال که بزرگتر می شدم بیشتر به حرف های آقای بخشی فکر می کردم. بعد از امتحان نهایی سال سوم دبیرستان. بعد از کنکور. بعد از امتحان های دانشگاه. بعد از تمام شدن دانشگاه. بعد از تمام شدن سربازی.
اما انگار این امتحان ها تمامی ندارد. هر روز یک امتحان جدید. امتحان های بسیار سخت تر از امتحان های مدرسه. هر وقت مشکلی برایم پیش می آید و به جایی می رسم که فکر می کنم اینجا آخر راه است، یاد صحبت های آقای بخشی می افتم. که شاید این همان امتحان هایی است که او می گفت و حالا نوبت به امتحان من رسید است.
قبل ها امتحان ها فقط در فصل امتحان ها بود. یک ماه یا دو ماه. تمام می شد. اما این روزها همه زندگی مان شده است فصل امتحان. کاش می دانستیم تاریخ اتمام فصل امتحان ها چه زمانی است.
۱ نظر:
امتحان ها هم رسد روزی به پایان ، غم مخور
ارسال یک نظر