اول - تعطیلات عید هم تمام شد. 12 ماه کار و کار و کار به امید 13 روز تعطیلی. کلی هم برنامه می ریزی می کنیم برای این 13 روز که فلان کار را بکنیم، فلان کتاب را بخوانیم، فلان محل دیدینی را ببینیم (منظور مسافرت است و لاغیر) و هزار یک برنامه دیگه برای این 13 روز می ریزیم.
اما چه فایده؟ تا چشم به هم می زنی تمام می شود و می شود 13 بدر شب. چه شب مسخره و درد آوری است این شب. هم آن زمان که محصل بویم، هم آن زمان که دانشجو بودیم و هم الان که خیر سرمان کار می کنیم. هیچ وقت دوست نداشتم 13 بدر تمام شود. عذابی بود. با این که چند سالی به دلیل کار 13 بدر را هم سرکار بودم، اما هیچ وقت دوست ندارم این روز تمام شود.
اما خب، اصولاً کمتر پیش می آید دنیا به دلخواه من باشد.
دوم - با این که در تعطیلات عید خیلی این طرف و آن طرف نرفتم و ترجیح دادم کمر کسی را ببینم، اما همان جاهای هم که رفتم بحث اصلی بحث های انتخاباتی و سیاسی بود. یک جورایی دیگه حالم از این بحث ها بد می شود. البته نه این که بی اعتنا باشم به این مسائل که نیستم.
ما به نظر دیگه خیلی خیلی زندگی ها و گپ هایمان سیاسی شده است. قبل از این هم این طور بود، اما بعد از انتخابات و اتفاقات بعد از آن این بحث ها خیلی بیشتر شده است. خانه خاله می روی، درباره سیست می گوید و می پرسد، خانه دایی می روی، از آخرین بیانیه کروبی صحبت می کند. حتی مادر بزرگ عزیز هم با آن سن مثال زدنی جویای آخرین تحولات بعد از انتخابات و زندانی های آزاد شده است.
این به کنار، موضوع آن وقت جالب تر و البته آزار دهنده تر می شود که طرف مقابل یا اصلاً از سیاست چیزی نداند، یا دیدگاهش مخالف دیدگاهت باشد.
برای همین در دید و بازدید های نوروزی سعی کردم کمتر به این مسائل بپردازم. البته بماند که چند بحث مفصل هم داشتم. مخصوصاً که یکی از بحث ها با یک طلبه بود که در قم تحصیل می کرد و نگران این بود که آیا در امتحان موسسه امام خمینی (ره) که متعلق به مصاح یزدی است، قبول می شود یا نه! دیگر خودتان بخوانید موضوعاتی را که در بحث رد و بدل می شد.
البته ایشان آدم روشنفکری بودند، با این وجود بعد از حدود سه ساعت بحث که در ساعت آخر بحث با صدای بلند ادامه پیدا می کرد، به نتیجه قابل ذکری نرسیدیم.
سوم - دقیقاً از روز 28 اسفند شروع می شود. عطسه، خارش و بدبختی و بیچارگی! این حساسیت های بهاره هم معظلی شده. اصلاً فکر نمی کردم هیکل حدود 100 کیلویی من از این قرطی بازی ها هم بلد باشه، اما انگار خیلی سوسول تر از این حرف هاست.
یادمه پارسال یه دفعه این حساست بهاره عزیز خیلی گیر داد بهم. حدود 25 الی 30 عطسه پشت سر هم اومد. یکی از دوستان بعد از عطسه ها من را دیده بود و می گفت: چرا گریه آخه؟ این نشد یکی دیگه!
حالم اینقدر بد بود که نتونستم یک چیزی بارش کنم که برای دنیا و آخرتش کافی باشه.
نمی دونم والا! گل و گیاه دارن گرده افشانی می کنن و عشق و حال می کنند، من بخت برگشته باید مصیبت بکشم.
نمی دونم والا! گل و گیاه دارن گرده افشانی می کنن و عشق و حال می کنند، من بخت برگشته باید مصیبت بکشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر