۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

 


روایت واقعی


من ، راننده و صلوات برای امام زمان


 


جاده رودهن ، ابتدای اتوبان بابایی ، طرف های ساعت 6:30 بود . تاریک شده بود و برف می آمد . شرایط نشان می داد که منتظر ماشین ایستادن برای نوبنیاد کار بیهوده ای است . اما چاره ای نداشتم ، باید تا ساعت 7 سر همت (سه راه ضرابخانه) می بودم . به غیر از من پسر و دختری سیاه پوش هم ایستاده بودند. پژو آردی که معلوم نبود چه رنگی است سرعتش را کم کرد و چند متر جلوتر از من و آن دختر و پسر توقف کرد . مرد که پشت فرمان نشسته بود چند دفعه به عقب برگشت و وسایلی را جلوی پای زنی که کنار راننده نشسته بود گذاشت . چراغ های قرمز پشت آردی روشن شد و آرام به سمت ما آمد .


مرد با سر اشاره کرد که سوار شویم . شک داشتم و جلو نرفتم . مرد باز اشاره کرد . زن هم به دختر و پسر اشاره کرد که سوار شوند . رفتم جلو و پرسیدم «نوبنیاد»؟ مرد گفت : بفرما .


سوار شدم . کنار کشیدم تا پسر و دختر هم سوار شوند . اما دختر به زنی که جلو نشسته بود گفت که قصد سوار شدن ندارند. حرف زدنش مفهوم نبود ، اما فکر می کنم منظورش همین بود .


راه افتادیم . هر چه جلو تر می رفتیم برف تند تر می بارید و مرد سرعت ماشین را کمتر می کرد . ماشین های دیگر هم همینطور . با اینکه برف روی آسفالت نشسته بود اما ماشین ها سرعت شان را خیلی کم کرده بودند . چند ماشین جلو تر از ما کامیونی می رفت که پشتش چند مرد با لباس های قرمز یا جگری با بیل شن و نمک روی آسفالت می پاشیدند .


راننده آردی آرام از کنار کامیون سبقت گرفت و سرعتش را بیشتر کرد . داخل ماشین کسی صحبت نمی کرد . به این فکر می کردم که این سکوت به خاطر حضور من در ماشین است . مطمئن نبودم که این زن و مرد زن و شوهر باشند ، اما اگر هم بودند به خاطر من بود که چیزی نمی گفتند . بارش برف تند و تند تر می شد و به این فکر می کردن که چطور سر وقت به پارک شریعتی برسم .


مرد آهنگی که درحال خواندن بود را عوض کرد و از بلند گو ها صدا آمد :« ستاره آی ستاره ، از اوج آسمونا ، بخون تا بشنون رنگین کمونا ، چرا باید بمونن ، حالا تنهای تنها . . .» که مرد گفت : مسیر بعدی تون کجاست . با این که اصلاً حواسم داخل ماشین نبود ، گفتم : باید برم سر همت . مرد گفت : پس من از امام علی می رم و شما می تونید سر همت پیاده بشید .» خیلی کم فکر کردم و با این که مطمئن بودم با این حرف من مسیر راننده دور تر خواهد شد ، گفتم : « باد برم سه راه ضرابخونه » .


دست های داننده که می رفت تا فرمان را بچرخواند ایستاد و ماشین راه مستقیم را ادامه داد . گفتم :« ببخشید توروخدا . مسیرتون دور شد . من می تونم پیاده بشنم و تا نوبنیاد پیاده برم . » راننده بدون اینکه نگاهی به من بکند گفت : نه آقاجون . این حرفا چیه .


نگاهم را به بیرون چرخاندم . زن چیزی گفت که نشنیدم . چند دقیقه بعد رسیدیم به نوبنیاد . مطمئن نبودم کرایه مسیر چقدر است و خجالت می کشیدم به راننده کرایه دهم . نمی دانم چرا ، ولی فکر کردم که طرف مسافر کش نیست و پول نمی گیرد. با این حال و با صدایی آرام گفتم :«ناقابله» . اسکناس 500 تومانی را با دودست به سمت مرد گرفتم . مرد که حالا ماشین را کنار جدول نگه داشته بود برگشت و گفت : یک هفته صلوات بفرست برای سلامتی آقا امام زمان . از ماشین پیاده شدم . صورتم را گرفتم رو به آسمان و خندیدم . دانه های برف پشت سر هم به صورتم می خوردند.


 


(خیلی وقت بود وقتی حرف اعتقاد می آمد می خندیدم و در دلم می گفتم . . . ولی حالا مطمئن شدم که هنوز بعضی آدم ها هستن که حتی صلوات را برای خودشان نمی خواهند )


 

۵ نظر:

نصیرالدین جعفری گفت...

جالب بود.

نایت اسکین (رضا ماهوری) گفت...

سلام بهنام عزیز و مهربان

براتون از صمیم قلب سلامتی کامل و شادی بسیار رو از خدای مهربان خواهانم
موفق باشید

قلم سپید گفت...

سلام پسرم

خوبی؟

پس دیگه از این به بعد وقتی حرف اعتقاد شد، تو دلت نگو .... اذیت می شی !

لامصب یه زنگ بزن، دلمون برات تنگ شده

نصیرالدین جعفری گفت...

سلام. ممنون که به وبلاگ من سرزدید. بخدا خالی بندی نمی کنم. تمام عکس ها را با دوربین موبایلم گرفته ام.

محمد عدلی گفت...

سلام.چطوری؟
تو وبلاگ امیر پیدات کردم.
طراحی وبلاگت خیلی قشنگه و لی باید یه کم بهش برسی.