۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

گرمای دلپذیر مالزی و دل من که برف تهران را می خواهد


امروز پنج روز از ورود من به مالزی می گذرد. این اولین سفر من به خارج از مرزهای ایران عزیز است. می گویم ایران عزیز، چون تا به حال فکر از ایران خارج نشده بودم و ایران را دوست داشتم، اما حالا این احساس من از هزاران کیلومتر خارج از ایران است و احساسی شدیدتر از گذشته. حالا به خوبی می فهمم و درک می کند خاک وطن کجاست و آدم می تواند چه دلبستگی به این خاک داشته باشد. مالزی کشور خوب و جالبی است و کولالامپور پایتخت این کشور هم شهری چشم نواز است و البته اقتصادی. به قول یکی از دوستان کولالامپور مثل یک پاساژ خیلی بزرگ می ماند که می توان ساعت ها وقت خود را برای خرید در آن تلف کرد و هزاران هزار تومان و دلار و رینگیت (واحد پول مالزی) در آن به باد داد. کولالامپور با برج ها و آسمان خراش هایش برای هر آدمی را وسوسه می کند تا سفری به آن داشته باشد. خیلی هم مهم نیست خرید کنید و پولی خرج کنید. به نظرم تنها دیدن این شهر، مغازه ها، غذاها، فروشگاه های بزرگش که مملو از برند های معروف هستند، سینماهایش با جدیترین فیلم های دنیا، آکواریوم برج های پتروناس و هزاران دیدنی دیگرش می تواند لذت هایی را به آدم بچشاند که طعمش فراموش نشدنی است. مالزی تجربه جدید یبرای من است. تجربه بودن در کشوری مسلمان که حجاب در آن تکراری نیست و آزادی را می توان در آزادی یافت. اما اینجا هم نگرانی و نگرانم. نگرانی ایران و آدم هایش، نگرانی 16 آذر و دانشجویانش و نگرانی هایی که تمام شدنی نیستند و از یادم نمی روند. شاید فاصله ها توانسته باشد کمرنگشان کند، اما طعم ترش و شیرین نگرانی ها همیشه بر زبانم قابل تشخیص است. اما اینجا می توانی تابستان گرم را با هوای شرجی تجربه کنی و باران هایی که بی امان می بارند و پشت تلفن از مادرت و نزدیکانت در تهران بشنوی که برخی از شهرهای ایران این روزها برفی است.این روزها اینجا همه برای سال نو آماده می شوند و امیدی به دیدن برف ندارند.

۲ نظر:

خبرنگارافتخاری نیویورک تایمز گفت...

چه پست خوبی بود هر چند که من این حس حب وطن را اصلاً موقع دور بودن، حس نکردم. دلم تنگ نشده بود نمی‌دانم چرا! برعکس، وقتی برگشتم دلم برای کوالالامپور و آپ و هوایش حتی، تنگ شد...
و جالب این که هیچ بارونی ندیدم. یعنی فقط یک بار، صدای یک بارون تند را شنیدم ولی هیچ وقت زیر بارونش نموندم و اصلاً این مدل بارونی که می‌گی را ندیدم!

چاردیواری گفت...

یاد آخرین روزی که اونجا بودیم افتادم. با بچه ها رفته بودیم بیرون و زمان برگشت چون پیش بینی بارون نکرده بودیم چتر هم نبردیم.تو راه برگشت بارون آمد و حسابی خیس شدیم. دیوانه وار می خندیدیم و داد می زدیم. شاد اما ناراحت از اینکه این شب، شب آخریست که اینجا هستیم.