این روزها را نمی دانم باید چه روزهایی بنامم؟ روزهای خوب یا روزهای بد، روزهای خوش شانسی یا روزهای بد شانسی، شاید هم روزهای معتدل! البته این روزها تنها موضوعی که هیچ مصداقی ندارد اعتدال و اعتدال گرایی است. از فردای روز 13 آبان از کار بیکار شدم. به عبارت شفاف تر از روزنامه ای که در آن کار می کردم اخراج شدم. مسئولان این روزنامه خیلی اصولگرا و حامی سرسخت احمدی نژاد بعد از حدود 8 ماه به این نتیجه رسیدند که یک طرفدار شش دانگ موسوی و خاتمی و کروبی و خیلی افراد دیگر! که از بد ماجرا به رنگ سبز هم علاقه فراوانی دارد، چه معنی دارد در یک روزنامه اصولگرای طرفدار احمدی نژاد مشغول باشد و همین شد که خیلی مودبانه و با سلام و صلوات اخراجم کردند و گفتند شما مرخصید!
گویا موضوع از این قرار بود که مسئولان روزنامه خیلی از نوشته ها و مطالبی که در وبلاگم می نوشتم خوششان نمی آمد. هچنین از این که من در تحریریه روزنامه به وضوح از موسوی و خاتمی و کروبی و جنبش سبز حمایت می کردم هم خوششان نمی آمد. البته خیلی هم علاقه ای نداشتند برخی مواضع جناب حمدی نژاد و حامیانش را هم مورد سوال قرار دهم. با این حال خیلی با این موضوع کنار آمده بودند و دبیر سرویس محترم گروه سیاسی نیز بارها به طرفداری از من با مسئولان بحث کرده بود از من حمایت کرده بود. اما وقتی من با دستبند سبز به نمایشگاه مطبوعات رفتم و این موضوع به گوش مسئولان روزنامه رسید تصمیم نهایی شان را گرفتند که من را اخراج کنند و گویا رایزنی های دبیر سرویس این بار نتیجه ای نداشت. این شد که دبیر سرویس محترم با کلی ناراحتی این موضوع را با من درمیان گذاشت، موضوعی که گویا راهی به جز قبول کردن آن نداشتم. هیچ وقت چهره دبیرمان را فراموش نمی کنم وقتی داشت می گفت که مسئولان روزنامه از او خواسته اند که به من موضوع را انتقال دهد. توانستم چهره کسی را ببینم که موضوعی بر او تحمیل شده باشد،مثل چهره خیلی ها بعد از شنیدن خبر رای آوردن احمدی نژاد در انتخابات! شاید هم من این طور فکر می کنم و اصلاً این فکر را نمی کرده. به هر حال بعد از چشیدن طعم تلخ لغو امتیاز در روزنامه تهران امروز، این بار طعم اخراج را هم چشیدم. اخراجی که خیلی هم تلخ نبود. البته بگویم دوری از دوستان و همکارانی که حدود 8 ماه با آنها کار کردم و سر و کله زدم طعمی آزار دهنده تر از تلخی داشت، اما اخراج از یک روزنامه حامی دولت، آن هم به دلیل بستن دستبند سبز و پایبندی به اعتقاد هایم خیلی هم تلخ نبود. طعم جدیدی بود که پیشتر خیلی تجربه اش نکرده بودم. اصولاً تحمل نظر مخالف جنبه زیادی می خواهد که از قدیم ما ایرانی ها نداشتیم و بعداً هم نخواهیم داشت. آخرش هم می شود این که یکی مثل من را به دلیل این که دستبند سبز بسته ام و طرفدار موسوی هستم از روزنامه اخراج می کنند. موضوع جالب تر آنجاست که چند روز قبل چند نفر دور هم جمع شده بودند و جنبش سبز علوی را برای مقابله با جنبش سبز مردمی تشکیل داده بودند که : ما هم هستیم. بعد هم شروع کردند به بیانیه دادن و موضع گرفتن. رسنه های حامی دولت فارس و ایرنا و روزنامه های ایران و کیهان هم تمام و کمال از آنها حمایت کردند. روزنامه ای که من در آن کار می کردم هم از این جنبش حمایت کرد و خبرهایش را در بهترین جای صفحه و خوب کار کرد. حالا پیدا کنید پرتغال فروش را. جنبش سبز علوی تشکیل می شود و من به خاطر بستن دستبند سبز اخراج! ماجرای جالبی بود. این که بعضی ها به موضوع های مورد حمایتشان هم اعتقادی ندارند و حتی از رنگ سبز می ترسند یک طرف و بعضی های دیگر که فکر می کنند جنبش سبز مردمی یک رنگ است و می توان جنبش های سبز دیگر هم به وجود آورد یک طرف دیگر!
البته وقتی بیکار می شوی متوجه خیلی موارد می شوی. این که جامعه مطبوعات و رسانه ایران این روزها چقدر کوچک و محدود شده است. چقدر تعداد روزنامه ها مجلاتی که به درد کار کردن می خورند کم است. این میان بسته شدن روزنامه خبر هم موضوع را پیچیده تر کرد. می فهمی روزنامه نگاری در ایران دقیقاً جنون است. جنونی خود خواسته که بچه های روزنامه نگار ایرانی (فرقی نمی کنه کدوم طرفی باشند) دوست دارند تجربه اش کنند و مجنون باشند. این روزها متوجه شدم چقدر دلم می تواند تنگ باشد. دلتنگی برای سر و کله زدن با یک حامی قبلی خاتمی که حالا طرفدار سر سخت احمدی نژاد است. دلتنگی برای یک بچه بسیجی که اصلاً فکر نمی کنم بلد باشه باتوم تو دستش بگیرد و دلتنگی برای ائتلاف با یک بسیجی، دلتنگی برای کسی که از سیاست های نامعلوم خارجی و هسته ای احمدی نژاد طرفداری می کنه و اصلاً حواش نیست سر ملت تو این چند سال چه بلایی اومده. دلتنگی برای دبیری که می ذاشت هرچه قدر که وقت هست باهاش بحث کنی و همه جوره جوابت رو می داد و اگه نمی تونست راضیت کنه عصبانی می شد و بحث تمام! دلتنگی برای یه کافه دار که خوب بلد بود قهوه درست کنه، انگلیسی صحبت کنه و حالا گزارش های بین الملل می نویسه و خیلی دلتنگی های دیگه که ... و همه دلتنگی های دوست داشتنی دیگه. اما بیکاری هم دورانی دارد ... شاید بازم از این دلتنگی ها نوشتم. الان وقت تمام شد.
۱ نظر:
جالبه که تمام بلاهایی که نزدیک 9 سال پیش برای من افتاد برای شماهم داره می افته یا افتاده ... البته خیلی ملایمتر و لطیف تر چون حداقل با احترام ÷رتتون کردند بیرون نه با فحش و... بگذریم.با اون چیزی که درباره روزنامه نگاری گفتید موافقم من هم مجنونم!!! شاید بی ربط باشه ولی یاد گهی زین به پشت و گهی پشت به زین افتادم!
ارسال یک نظر