۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

روز تولدم

 


یک روز عجیب ! 



روز عجیبیه این روز تولد ، نه این که بگم روز بدی ها – که البته بعضی وقت ها این طور به نظر می رسه – اما خیلی عجیبه . این که هر سال یه روزی هست که حداقل خودت یادت هست که تو اون روز پا به این دنیا گذاشتی . اگر چه به قول جماعتی که تیریپ روشنفکری بر می دارن و می گن که تو در این پا به دنیا گذاشتن هیچ کاره بودی و واقعاً هم این طور هست ، اما به هر حال شما تو یک روزی بهش می گن روز تولد به دنیا اومدی. این روز می تونه خیلی خاطره داشته باشه . خاطره به دنیا آمدن یک آدمیزاد برای خیلی ها ! خاطره پدرت از این که بابا شده ! خاطره مادرت که از حمل کردن یک بار چند کیلویی و چند گرمی راحت شده و حالا بهش می گن مادر ! خاطره پدر و مادر ِ پدر و مادرت که از اون به بعد شدن پدر بزرگ و مادر بزرگ ! خاطره چند تا پرستار که از داد و بداد های دردناک یک زن خلاص شدن ! خاطره دکتر که دو باره توانسته یک بچه دیگه رو احتمالاً سالم به دنیا بیاره ! خاطره کارگر زایشگاه که به خاطر به دنیا آمدن یک بچه دیگر از پدر بچه مژدگانی دریافت کرده ! و کلی خاطره دیگه که اگه بخوام بشمرم کلی می شه گفت و شاید چند ده صفحه بشه دربارش نوشت .


اما تو همه این خاطره ها چند تایش هم واسه توست ! تویی که به دنیا اومدی ، سال به سال به سنت اضافه شدی و شاید بزرگ شدی . به همین خاطر هم هست که بیشترمون بهترین خاطره هامون – مخصوصاً در دوران کودکی – مربوط می شه به روز ها و شب های تولدمون . ساعت هایی که دل تو دلمون نیست تا ببینیم و بدونیم بابا و مامان و تمام کسایی که برای خوردن کیک تولدمون تو خونه جمع شدن ، چی واسه کادوی تولدمون آوردن ؟ بدون توجه به این که شاید بابا و مامانامون خدا خدا می کنن که هدیه ها گرون قیمت نباشه تا به موقعش بتونن برگردونن !


اما این خاطره هم کم رنگ و کم رنگ تر می شه ! وقتی سنت بیشتر می شه و بهت می گن ! :« ای بابا زشته ! نره خر شدی ! تولد دیگه چیه ! » اما ته دلت یه حسی داری که بهت می گه «چه خوب می شد بازم واست تولد می گرفتن»


حالا ......................


سال 63 ، تا اون جایی که یادم میاد ! طرف های عصر بود که تو بیمارستان بابک تهران و توسط دکتر پارسا یکی به دنیا اومد که احتمالاً یک روز بعد توی شناسنامه اش نوشتند :


نام : بهنام


نام خانوادگی : صابرنعمتی

هیچ نظری موجود نیست: